hc8meifmdc|2011A6132836|MoshaverAmlakDBWebSite|tblnews|Text_News|0xfdff397500000000cf06000001000200
وجوه سیاسى آزادىدر کلام معتزله
محمد العماره ...سید محمد رضا شریعتمدار
قائلین به عدل و توحید بویژه معتزله ،موضوع آزادى و
اختیار انسان را در سه موضوع بررسى کردهاند:
- روابط انسانها با یکدیگر;
- روابط طرفینى و پیچیده جامعهاى که انسان در آن
زندگى مىکند;
- سلطه سیاسى که بر این جامعه حکومت مىکند.
و این، اضافه بر ارتباط انسان آزاد و مختار با ذات
الهى مىباشد.
معتزله ارزش آزادى را در قبال «احداث و خلق افعال»
قرار دادهاند. در نظر آنان آزادى و اختیار انسان تنها در حیطه فردى انسان مد نظر
نیست; به این معنا که نظریه آنان تفکر انتزاعى صرف بدون توجه به ذات فردى انسان
نیست ; بلکه رنجها، مسائل و مشکلات و روابط انسان را نیز در نظر داشتهاند.
این پژوهش به عواملى نظر دارد که خاص معتزله و اهل عدل
و توحید است. عللى که شرایط پیدایش این فکر و شکلگیرى و تطور آن را در برگرفته و
عواملى که باعثشده است قضیه آزادى و اختیار - با مقیاسهاى عصرى که این اندیشه در
آن پیدا شده است - در بستر ظهور و انسجام قرار گیرد.
در این مقاله از چگونگى چارهجویى این موضوع توسط اهل
عدل و توحید در پرتو رابطه انسان با خدا بحث نمىکنیم; بلکه هدف تبیین بعد سیاسى
اندیشه آزادى و اختیار و شرایطى است که درآن، نظریات معتزله گسترش یافته و موجب
شده است تا آنها این نظریه را بر انسان در جامعه، عملى کنند. افقهایى که در گستره
آن این نظریه متاثر از اوضاع سیاسى ایجاد و متبلور شد. فهم این شرایط سیاسى منوط
به بررسى موارد ذیل است.
الف) سیاست در آغاز، اوج و اندیشه
تمام قائلین به عدل، چه قبل از شکلگیرى معتزله به
عنوان یک مکتب فکرى مستقل و چه رهبران و بزرگان معتزله، اندیشه آزادى و اختیار
انسان را در جریان اوضاع سیاسى و اجتماعى اى تعریف کردهاند که ویژگى آن انقلابها،
نهضتها، جنبشها و ناآرامیهایى است که جامعه عربى اسلامى از زمان قتل عثمان بن عفان
تا چند قرن شاهد آن بودهاست.
از تاریخ9 صفر ه. (17یولیو 658م.) تا اواسط جمادى
الاولى 130ه.(21ینایر 748م.) به مدت یک قرن، تنها براى خوارج مىتوان حدود سى وپنج
انقلاب و جنبش ضد سلطه دولت، بخصوص علیه حاکمیت امویها، ذکر کرد. (1)
این دوره پر از درگیریهاى مسلحانه ،زمانى است که در آن
اندیشه عدل و آزادى و اختیار و بحث پیرامون این مساله آغاز گردید. در همین دوره
است که واصل بن عطا (80 - 131 ه.699-749م.) مکتب معتزله را به عنوان یک مکتب مستقل
بنیان نهاد.
همچنین این دوره، شاهد حرکتهاى سیاسى گستردهاى به
صورت آشکار و سرى از سوى فرقههاى شیعه علیه امویه بود ; همانند «جهمیه» که در
همین دوره به رهبرى «جهم بن صفوان» (128 ه.747م.) به وجود آمد. وى از یک سو، طرف
نزاع جنگ مسلحانه علیه بنىامیه و از سوى دیگر در کشاکش اندیشه آزادى و جبر تحمیلى
علیه انسان قرار داشت. (2)
در این دوره حسن بن ابى الحسن بصرى زندگى مىکرد. او
اولین اندیشمند مسلمانى است که براى ما رسالهاى (خلاصه) از آثارش که اختصاص به
مساله آزادى و اختیار انسان دارد، باقى گذاشته است. محتواى رساله، شباهتبه نزاع
فکرى با خلیفه اموى عبدالملک بن مروان دارد.
در همین زمان، غیلان دمشقى مىزیسته است. وى قائل به
عدل و توحید بود و فرقهاى با نام «غیلانیه» تاسیس کرد که این فرقه در زمان عمر
بن عبدالعزیز به شهرت رسید. (3)
در اواخر این دوره مضطرب سیاسى و اجتماعى جریانهاى
کوچکى که قائل به آزادى و اختیار بودند، در جریان واحد معتزله، به حرکت افتاد که
میراثدار تمامى سنتهاى فکرى و مبارزاتى قائلین عدل و توحید بود. ممیزه این جریان
از سایرین «منزلة بین المنزلتین» بود.
این گروه، از زمان پیدایش، فعالیتهاى سیاسى آشکارى
داشت و در انقلاب علیه امویین شرکت کرد و برخى اوقات نیز به تغییر سلطنت از درون،
تغییر موضع مىداد. آنها یکى از امراى اموى به نام «یزید بن الولید بن عبدالملک»
(126ه. 740م) را در گروه خود پذیرفتند و وى را به هنگام خروج علیه «ولیدبن یزید بن
عبدالملک» در دمشق یارى کردند. یزید ابن ولید در دوره خود آیین ایشان را ظاهر و
آشکار کرد. آنها یک بار دیگر همین موضع را در دوره «مروان بن محمد» (127- 132ه.
744-749م.)در اواخر حکومت اموى اتخاذ کردند. (4)
اوج فعالیتسیاسى، نظامى و فکرى آنان، مشارکتبا شیعه
در واژگونى حکومت اموى بود که منجر به استقرار کومتبنىعباس گردید. این فعالیتبه
حدى از وضوح و تحرک رسیده بود که یکى از پژوهشگران مىگوید: «واصل و پیروانش در
اواخر دولت اموى در خدمت عباسیان فعالیت مىکردند و مذهب «واصل» و متقدمین
معتزله، مذهب رسمى حرکت عباسى بود». (5)
ب) تشکیلات سیاسى معتزله
رشد سیاسى معتزله سبب به کارگیرى سلاح (ابزار)
«تشکیلات» براى تحکیم موجودیت و نشر افکارشان گردید. این تشکیلات، کرانههاى
گسترده و پراکندهاى را از جهان اسلام به علت جنبههاى سیاسى اندیشهها و
فعالیتشان، در برمىگرفت.
اگر چه معتزله در اصول فکرى پنجگانه اتفاق دارند; اما
در مسایل مربوط به فروع داراى شعب و مواضع متعددى هستند. در حالى که اجتماعات
ایشان متعدد و حلقههایشان به شمار تعداد مراکز و گستره سرزمینهاى دولت منتشر شد،
این گستردگى را باید یکى از دلایل کوشش ایشان در ایجاد «تشکیلات» خاص به حساب
آورد; گرچه این «تشکیلات» حتى در پژوهشهاى امروز در هالهاى از ابهام است. شاید
قصیدهاى که صفوان انصارى در مدح «واصل بن عطا» سروده است، تا حدودى این موضوع را
روشن کند:
جانشینانى در مناطق چین، در هر دره و از شوش تا آن سوى
سرزمین بربرها دارد. مردهایى که پسر خوانده او هستند و جسارت ستمگران و مکر
حیلهگران، عزمشان را سست نمىکند.
هر گاه در زمستان سرد به آنها بگوید: بروید، پیروى
مىکنند و در گرماى سوزان تابستان، از دستوردادن به آنها ابایى ندارد.
این مردان از ترک وطن و بخشش مال و تحمل رنجها و
سختیها باکى ندارند.
سعى این مردان به نتیجه مىرسد و آتش عزم آنها فروزان
مىگردد و با قهر و غلبه دشمن را شکست مىدهند.
آنها محل اعتماد مردم در زمین خدا در هر شهرند و در
فتوا و علم کلام، ملجا مردمند.
سیلهاى بنیان کن، غبارى از آنها نمىزداید و مردان
فصیح و سخنگوى طایفه هلال بن عامر با آنان همسانى نمىکند
معتزله با استفاده از این «تشکیلات» با بسیارى از
ادیان و آیینها وارد کشاکش شد. این گروهها در ضدیتبا دولت عربى مقاصدى سیاسى در
مبارزه با اسلام داشتند. (6)
در نتیجه طبیعى بود که اندیشه این «تشکیلات» و مکتب
مخصوص آزادى و اختیار، به ابعاد و آفاق سیاسى شناخته شود; زیرا معتزله در دوره و
شرایطى به وجود آمد که فعالیتسیاسى گسترده، مشخصه آن بود و در جامعهاى که
تشکیلات آشکار و سرى به فعالیت در انواع افعال فکرى و سیاسى با مقاصد مختلف و
متنازع مشغول بودند، رشد کرد. پس، این اندیشه داراى جنبهاى سیاسى است که به وسیله
رجال عمل سیاسى و اجتماعى تاسیس شد. رجالى که در انقلابها شرکت داشتند و متفکرین
نظرى صرف نبودند.
ج) اختیار: ضد سلطه اموى
معتزله همیشه بین نظریه «جبر» و «سلطه اموى» رابطهاى
مستقیم و براى افکار جبریه در جامعه، ابعاد سیاسى مىدیدند. حتى «معاویةابن ابى
سفیان» را به عنوان اولین کسى که این طرز تفکر را گسترش داد، متهم مىکردند.
معاویه با گسترش این طرز فکر، در صدد استحکام سلطنت و حاکمیتخود بود; بهطورى که
مردم گمان کنند انتقال خلافتبه او و خانوادهاش «قضا و قدر الهى» است و رضایت و
تسلیم در برابر او بر همگان واجب است.
قاضى عبدالجبار از استادش ابى على جبایى نقل مىکند:
«استاد ما ابوعلى رحمةالله گفت: معاویة اولین کسى بود
که قائل به جبر شد و آن را آشکار کرد. کارهاى خود را به خواست و مشیتخداوند نسبت
مىداد تا عذرى براى کارهایش باشد و [مردم] گمان کنند او مصیب است و خداوند او را
امام قرار داده و ولایت را بدو سپرده و [معاویه] آن را در خاندان بنىامیه گسترش
داد. با همین مبنا، هشام بن عبدالملک، غیلان رحمةالله را به قتل رساند. بعد از
ایشان یوسف سمنى آمد و قول به «تکلیف ما لایطاق» را براى ایشان وضع کرد. او این
قول را از ضریر زندیق گرفت.». (7)
جاحظ این مطلب را قبل از قاضى عبدالجبار و جبایى در
مورد جبر وجبریه و ارتباط آنها با سیاست اموى، متذکر شده بود، زمانى که در مورد
«زیادبن ابیه» و امویین عراق گفته بود: او «شرى است که در اسلام به وجود آمده
است. سنت را به دعوت خود نقض کرده است و جبریه در ایام ولایت او در عراق ظاهر
گشت». (8)
بنابراین، حدود ابعاد سیاسى اختیار معین گردید; زیرا
این موضع فکرى مقابل «جبر» با ابعاد سیاسىاش بود. همانطور که گذشت، اهل عدل و
توحید در فکر و عمل در معارضه با دشمنان فکرى و سیاسى خود، به این نظریه فکرى
گرایش داشتند.
این موضع فکرى خصومتآمیز از سوى قائلین به عدل علیه
سلطه امویه به حدى از شیوع رسید که عنوان عامى براى ایشان گردید و شامل تمامى
قائلین به آزادى و اختیار انسان از هر فرقه و مکتب و اصول نژادى و جناحهاى سیاسى
مىشد.
غیلان دمشقى زمانى که گمان کرد در اندیشههاى خلیفه
اموى عمر بن عبدالعزیز (99 - 102 ه.717 - 720م.) نشانههاى مصالحه با خاندانش
هویدا شده است، نامه تندى به وى مىنویسد.
عمر در پاسخ او مىگوید: «به من در این وضع کمک کن».
پس از این بود که غیلان دمشقى به خلیفه اموى در کار نظارت و سرپرستى فروش ثروتهاى
مصادره شده از خانواده بنىامیه - که شبیه همایش سیاسى علیه امویان بود - کمک
مىکند. غیلان در این حراج، خطاب به مردم مىگوید: «بیایید براى کالاى
خیانتکاران... بیایید براى کالاى ستمگران - بیایید براى کالاى کسى که اگرچه
جانشین پیامبر بوده; ولى برخلاف سنت و سیره او عمل مىکرده است».
غیلان، در زمان حکومت «هشام بن عبدالملک» (106-126ه.
724-743م.) زندگىاش را به دلیل همین جبههگیرى انقلابى از دست داد. هشام وى را در
دروازه دمشق به دار آویخت. سپس دست و پاى او را قطع نمود و بعد از اینکه غیلان از
سخنرانى براى مردم در بالاى دار دستبرنداشت، زبانش را هم قطع کرد. بنابر نقل
اطرافیان و مشاورین هشام، سخن غیلان بر بالاى دار این بود: «مردم را بگریان و
ایشان را از غفلتى که در آن هستند، آگاه گردان». (9)
حسن بصرى، «امانتى» را که انسان بعد از استنکاف
آسمانها و زمین از حمل آن، پذیرایش شد، همان آزادى و اختیار انسان مىداند و بارها
با صراحتبه بنىامیه و کارگزارانش بخصوص حجاج بن یوسف حمله کرد. (10) گفتهاند
روزى این آیه را تلاوت کرد. «انا عرضنا الامانة على السماوات و الارض والجبال
فابین ان یحملنها، واشفق منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا»; (11) سپس
ادامه داد:
«قومى، صاحب رداهاى خز و عمامههاى نازک گشتند، طالب
ریاستند و در امانات خیانت مىکنند. مردم را در معرض بلا قرار داده و خود از آن
درامان بودند. تا جایى که از فوق خود پاکان را ترسانیدند و در پائین دستبه اهل
ذمه ظلم کردند. دین را به سخره گرفتند، مراکبشان را پروار، خانههایشان را بزرگ و
قبورشان را تنگ کردند. ایشان را نمىبینى مگر آنکه لباسها را نو و دین را کهنه
کردهاند. یکى از آنها بردست چپش تکیه کرده و از مال غیر مىخورد، غذایش غصبى است
و از خدمتکارانش بیگارى مىکشد. بعد از غذاى ترش، شیرینى و بعد از سردى، گرمى و
بعد از خشکبار، ترهبار مىخواهد تا جایى که پرخورى او را گرفتار مىکند. سپس
مىگوید: «اى کنیزک برایم هاضمى بیاور تا غذایم هضم شود». (12)
شریف مرتضى از ابوالاسود دوئلى (13) حکایت
مىکندکه ابوالاسود:
«بر معاویه در نخیله وارد شد. معاویه به او گفت: تو
بودى که در مورد حکومت [داستان حکمیت روز صفین] صحبت کردى؟ جواب داد: بله. گفت: چه
کردى؟ جواب داد: هزار نفر از مهاجرین و فرزندانشان و هزار نفر از انصار و
فرزندانشان را جمع کرده، گفتم: اى حضار آیا مردى از مهاجرین شایستهتر بود یا مردى
از طلقا؟ پس معاویه او را لعن کرد و گفت: حمد خداى را که ما را از شر تو حفظ کرد».
(14)
جاحظ، معاویةبن ابى سفیان را چنین توصیف مىکند. «او
اولین کسى بود که با امامتش، در اسلام خیانت کرد و با گناهانش دستاویزهاى ایمان را
شکست» (15) و از حجاج ابن یوسف ثقفى نقل مىکند:
«به خدا سوگند اطاعت من از اطاعتخدا واجبتر است; زیرا
خدا مىگوید: (اتقوالله مااستطعتم) (16) که در آن استثنا است و خداوند
گفته (و اسمعوا و اطیعوا) (17) ولى در آن استثنا نکرده است. پس اگر به
کسى بگویم در این خانه وارد شو و وارد نشود، خون او بر من مباح است». (18)
قاضى عبدالجبار مىگوید: «دلایل عدم صلاحیت معاویه
براى امامت آشکار است و شبههاى در آن نیست...» و همانا «کسى که وضعش همانند
معاویه است، شبههاى در شان او نیست; زیرا با کارهایى که از وى آشکار شده به دلایل
متعدد کمترین حالت او فسق است» آنگاه این صفات را برمىشمارد:
«اگر در او نبود مگر کارى که با حجر و یارانش کرد،
برادر خواندگى زیاد، و واگذارى فرمانروایى امتبه یزید، اجحاف در اموال مسلمین و
بخشش آن به غیر مستحقین، غصب امارت و ایجاد شکاف بین مسلمین و آنچه از پستى در او
ظاهر شد، همانا کافى بود... و قبلا درباره فسق او صحبت کردیم، همانا شک در کفر
اوست... و اگر آنچه از او درباره جبر و غیره نقل کردهاند، صحیح باشد، او به حقیقت
کافر است. اینها دلایل عصیان [بغى] اوست».
سپس قاضى عبدالجبار احکام برندهاش را علیه دولت اموى
بیان مىکند:
«نیاز به صحبت در ابطال امامت معاویه و مابعدش از
مروانیه و دیگران نداریم، زیرا حکم روشنتر از آن است که در بیان آن خود را به زحمت
اندازیم. همانا کلام در امامت این قوم حشو است که معتقدند هرگاه فاسق بر حکومت
غلبه کرد، امام مىشود و سزاوارتر از دیگران بر امامت است و گمان مىکنند کسانى که
علیه او خروج کنند، خارجى هستند، اگر چه در فضل به کمال رسیده باشند». (19)
ملاحظه مىکنیم که قاضى عبدالجبار احکامش را علیه
امویه، ضمن بحث از «امامت» و «عدل» از اصول معتزله صادر مىکند. همانطور که
خواهیم گفت; با شیعیان در مورد امامت وحدت نظر ندارد. نظریه وصیت را رد و به آن
حمله مىکند. دلیلش هم این است که معتزله در مبحث امامتبا نگرش سیاسى به اندیشه
آزادى و اختیار نگاه مىکند و این در مقابل نگرش سیاسى امویه است که از امامتبراى
صلاحیت در «امامتتغلب» بهرهبردارى مىکنند و استنادشان نیز به فکر جبر و
توجیهات جبریه است. زمخشرى، دولتبنى امیه را خوار شمرده و امیران آن را به «امراى
جور» توصیف مىکند. وى این نامگذارى را به پیامبر(ص) نسبت مىدهد: هنگامى که آیه (واتبع
ما یوحى الیک، واصبر حتى یحکم الله و هو خیرالحاکمین) (20) نازل شد،
پیامبر(ص) مهاجر و انصار را جمع کردند و فرمودند: «بعد از من سختى خواهید دید; پس
صبر کنید تا مرا ملاقات کنید. من در این آیه، امر به صبر بر ستمهاى کفار شدهام و
صبر کردهام; شما هم بر آنچه امیران ستمگر به شما خواهند کرد، صبر کنید.» و نقل
شده که «قتاده» از استقبال معاویه هنگام ورودش به مدینه، خوددارى کرد; در حالى که
انصار به استقبال معاویه رفته بودند. بعد به دیدار او رفت. معاویه به او گفت: چرا
به استقبال ما نیامدى، گفت: اسب نداشتیم، معاویه گفت: پس شترهایتان کجایند؟ گفت:
آنها را روز بدر در طلب تو و پدرت از دست دادیم!! رسول الله (ص) فرمود: اى جمعیت
انصار بعد از من سختى خواهید دید... معاویه گفت: دیگر چه فرمود؟ در پاسخ گفت که
پیامبر[ص] فرمود: صبر کنید تا مرا ملاقات کنید. معاویه به او گفت: پس صبر کن. جواب
داد: ما صبر مىکنیم.
عبدالرحمن بن حسان گفته است:
به معاویة ابن حرب، امیر ستمگران فریاد بلند مرا
برسانید;
ما صبر مىکنیم و به شما تا روز زیانکارى و محاکمه
مهلت مىدهیم. (21)
«خیاط»، وقتى که درباره برائت از «عمرو» و «معاویه»
و پیروان آنها بحث مىکند، مکتب معتزله و نظر ایشان را در مورد دولت اموى به طور
خلاصه بیان مىکند: «کسانى گفتهاند معتزله را از آن [گناهان دولت اموى] برى مدان
و عذر ایشان را نپذیر» و حال آنکه آنها مىدیدند «همانا صحابه و تابعین نیک آنها،
کسانى که هم عصر معاویه، یزید و بنىامیه بودند; از نشست و برخاستبا ایشان معذور
بودند; زیرا از عزل آنها به دلیل چیرگى بنىامیه بر ایشان - با استفاده از قدرت
اهل شام - ناتوان بودند (لایکلف الله نفسا الا وسعها)». (22) با بهایى
که قائلین به عدل - معتزله و غیرمعتزله - فى الجمله براى دولت اموى قائل بودند،
اهمیت جنبه سیاسى اصلى که در عنوان عام جبههگیرى علیه بنىامیه از طرف قائلین
آزادى و اختیار بود، روشن مىشود.
د) امربه معروف و عدل وسیاست
از ارزش گذارى سلطه بنىامیه، سیاسى بودن ایستار وجوب
«امربه معروف و نهى از منکر» در دیدگاه اهل عدل و توحید، نتیجه مىشود. معتزله امر
به معروف و نهى از منکر را یکى از اصول پنجگانه خود قرار دادند که مباحث آن تحت
اصل عدل که مخصوص آزادى و اختیاراست، مندرج مىباشد. امر به معروف و نهى از منکر
در جوهره خود اصلى سیاسى است که نه تنها در مشروع بودن انقلاب; بلکه در وجوب انقلاب
و ضرورت خروج علیه سلطه ستمگر به منظور تغییر آن با استفاده از زور زمانى که
چارهاى جز این نباشد - و جایگزینى آن با سلطه عادل در صورت امکان، خلاصه مىشود.
درج این اصل از اصول معتزله تحت مبحث عدل، همانطور که
گفتیم دلیل وجود ابعاد سیاسى اصلى در بحث عدل نزد ایشان است که در درجه نخست آن،
مبحث آزادى و اختیار انسان قراردارد.
معتزله، نقد سلطه ستمگر را توسط مسلمانان جایز دانسته
و بالاتر از آن خروج مسلمانان و حمل اسلحه براى تغییر سلطه ستمگر و تبدیل آن به
سلطه عادل را واجب کردهاند. این امر، باعث آزادى انسان در نقد این سلطه و خروج
علیه آن و تبدیل آن شده است. اگر در این مورد به جبر اعتقاد داشتند، موضعشان
«ارجاء» بود، زیرا «مرجئه» پیروانشان را دستور به «ارجاء» دادهاند و قضاوت در
موضوعات را به روز جزا موکول کردهاند. در نتیجه، آزادى در نقد و حق قضاوت این
سلطه را به انسان نمىدهند، تا چه رسد به خروج و انقلاب و حمل سلاح. شاعر مرجئه
«ثابت قطنه» در این باره مىگوید: اى هند از من بشنو: سیره ما پرستش خدا و قائل
نشدن شریک براى اوست .
امور را هنگامى که مشکوک بودند، ارجاء کنیم [تعویق حکم
به روز جزا]... (23)
«مامون» خلیفه عباسى که خود از معتزله بود، ایستار
«ارجاء و مرجئه» را به مصلحت پادشاهان و جباران مىداند. در جملهاى که از او
مشهور است. گفته: «الارجاء دین الملوک»; اگرچه بعضى به اشتباه گمان کردهاند که
مامون، «ارجاء» را چون مذهب تسامح است، ستایش کرده است. (24)
چون معتزله در صورت ظلم یا پیمان شکنى حاکم، نقد سلطه
و خروج علیه او را براى مردم جایز مىدانند، به طور اساسى موجبات آزادى و اختیار
را فراهم مىکنند; به همین دلیل کسى که حکومت را به دست مىگیرد، مسؤول شناخته
مىشود، زیرا جبریون، کارهاى حاکم را تقدیرى مىدانند که راه گریزى از آنها نیست.
در نتیجه، از مسؤولیتستمگر و عصیانگر مىکاهند و باعث جلوگیرى از انقلابیون در
خروج وانقلاب مىشوند. پس امربه معروف و نهى ازمنکر با این مشخصه، - در نظرگرفتن
تمام جوانب - بعد سیاسى اصلى براى اندیشه آزادى و اختیار است.
معتزله امر به معروف و نهى از منکر را تنها علیه امویه
به کار نبردند; زیرا شان آن برایشان، شانى فکرى و جزء ارزشها و اصول بود نه نژادى
و قبیلهاى و ملیتى. غیلان دمشقى که علیه امویین انقلاب کرد و به دست هشام بن
عبدالملک کشته شد، با خلیفه اموى «عمربن عبدالعزیز» هنگامى که تعدى بنىامیه به
بیت المال مسلمین را جبران کرد، به همکارى پرداخت. همانطور که معتزله با «یزیدبن
الولید بن عبدالملک» - که باایشان هم مسلک بود - همکارى کردند. این مساله براین
دلالت دارد که موضع ایشان بر مبناى اندیشه واصول بود نه بر تعصب قبیلهاى و نژادى.
تایید دولت عباسى توسط معتزله، موجب عدم اختلاف آنها
با بسیارى از خلفاى بنى عباس نشد. در مواردى که به معتزله و بزرگانشان ظلم کردند،
حتى قبل از زمان «محنت» در دوره متوکل خلیفه عباسى (130ه.847م.)، همه با هم، تعرض
(به حکومت) کردند.
به نظر ما دشمنى که بین خلیفه عباسى، «هارونالرشید» و
متفکر معتزلى، «ابوسهل هلالى بشر بن المعتمد» واقع شد و در نتیجه آن، بشر به دستور
هارون زندانى گردید، با فعالیت معتزلهاى که عباسیون در این زمان از آن ناراضى
بودند، نسبت دارد. تناقض موضع معتزله علیرغم همکاریشان در تاسیس دولت عباسى، به
این علتبود که این دولت و اتباع آن [در ابتدا] با پناه بردن به اهل بیت و سپس
محروم کردن علویان، مستبدانه رفتار کردند. انواع ظلم وستم را علیه ایشان به کار
بردند و بسیارى از گرایشهایى را که در انتقال حکومت، با آنها همکارى داشتند، به
حساب نیاوردند. این برخورد، مشارکت معتزله را با (زندیه) در انقلاب مسلحانه علیه
خلیفه عباسى، «ابى جعفرمنصور» توجیه مىکند. اشعرى خبر داده که از جمله افرادى که
با «زیدیه» در خروج علیه ابى جعفرمنصور همکارى داشتند، «ابراهیم بن عبدالله بن
الحسن ابن الحسن بن على بن ابیطالب» بود.
«وى در بصره خروج کرد و بر اهواز و فارس و بیشتر عراق
غلبه کرد. یکى از معتزلیان بصرى همراه با «عیسى بن زیدبن على» و سایر اعضاى زیدیه
به جنگ با منصور پرداختند. منصور، عیسى بن موسى و سعید بن مسلم را به جنگ آنان
فرستاد. ابراهیم با آنان جنگ کرد تا خودش و معتزله پیشاپیش او کشته شدند»
(25)
و این روشى از روشهاى امر به معروف و نهى از منکر بود
که معتزله به آن دعوت کردند و آن را به کار بردند.
معتزله در موضوع امر به معروف و نهى از منکر، در
بسیارى از زوایا با هم جدل داشتهاند. یکى از این زوایا که با موضوع مورد بحث ما -
رابطه امر به معروف و نهى از منکر با سیاست - ارتباط تنگاتنگى دارد، این مساله است
که امر به معروف و نهى ازمنکر بر چه کسى واجب است؟ آیا فقط بر گروهى ممتاز از امت
واجب است که به نیابت از همه، آن را به جاى آورند (واجب کفایى)، یا بر تمام امت
واجب است؟
آنها در این قضیه موضعى اتخاذکردهاند که در نهایت رشد
سیاسى است. آنان، اساس و اصل را وقوع امر به معروف و نهى ازمنکر و انجام آن به
بهترین نحو دانستهاند. پس اگر عدهاى آن را انجام دادند، بر دیگران لازم نیست و
گرنه برهمه واجب است و تمام افراد به جهت ترک آن گناهکارند.
قاضى عبدالجبار در تفصیل و جزئیات این موضوع بحث کرده
و مىگوید:
«واجبات با توجه به اینکه در اصل به واجب عینى و واجب
غیرعینى تقسیم شده است، احتمال اشتباه در آن وجود دارد. اگر سائلى از ما بپرسد امر
به معروف، کدامیک از واجبات مذکور است؟ به طور خلاصه بایدگفت که اگر چه امر به
معروف ونهى از منکر از واجبات کفایى محسوب مىشود; ولى پاسخ به کفایت مطلق همیشه
صحیح نیست; زیرا عینى بودن و عینى نبودن این واجب هر دو صحیح است. پس نیاز است که
بین دو مقوله تمایز گذاشته شود; به این صورت که بگوییم در واجب عینى، منظور، حصول
از یک نفر نیست; اما شان واجب کفایى این چنین است. و از این مسائل، امر به معروف و
نهى ازمنکر است; زیرا غرض، وقوع معروف و عدم وقوع منکر است. پس اگر بعضى آن را
انجام دادند، وجوبش از دیگران ساقط است و هرگاه همه گمان کردند که اگر آن را ترک
کنند، دیگران هم انجام نمىدهند، برهمه واجب است و هر گاه ظن بر خلاف این امر حاصل
شود، از عهده آنان برداشته مىشود. حتى اگر انجامش در توان یک نفر باشد ودیگرى
گمان کند، او انجام نمىدهد و در حرج است، در این صورت بر خود او به عینه واجب
مىشود. و گاهى بر یک نفر واجب عینى مىشود و آن زمانى است که در نفس یا مال او
اختصاصى به این امر باشد و اگر دیگرى قصد کند که آن را از گردن او بردارد - و گمان
کند که او انجام مىدهد - عینیت از او ساقط مىشود». (26)
پس، این تصور که امر به معروف و نهى ازمنکر، واجب
کفایى یا واجب عینى به صورت مطلق است، تصور اشتباهى است; زیرا مساله در این جا
نسبى است و به تحقق هدف بستگى دارد; چه به وسیله یک نفر یا همه مردم باشد. و وجوب
آن بر همه، در صورتى است که از یک نفر به تنهایى متحقق نشود. بلکه در صورتى که
احتمال عدم وقوع از ناحیه غیر باشد [برهمه واجب است].
در اثر این نگرش، راى معتزله به آزادى همه مردم در کل
اهداف و آفاق، بخصوص نقد سلطه و خروج و انقلاب علیه آن سوق داده شد. معتزله همچنین
در نوع وسایلى که آحاد مردم باید علیه سلطه جائر و انقلاب علیه حکام ظالم در امر
به معروف و نهى از منکر به کار گیرند، بحث کردهاند. زیرا شیعه امامیه در امربه
معروف و نهى ازمنکر در حق عامه و مردم به «قول »و «کلمه» اکتفا کرده و استفاده از
وسایل برتر از آن مانند «ضرب» و «قتل و جنگ» را موقوف بر [اذن] «امام» کردهاند
و این، برخلاف دیدگاه معتزله است که براى مردم حق به کارگیرى سلاح و قتل و جنگ و
حتى وجوب آن را قائل شدهاند. و این عرصه را آفاق آزادى سیاسى انسان قلمداد
کردهاند.
در این مورد قاضى عبدالجبار مىگوید:
«همانا خلاف از بعضى امامیه است در اینکه وجوب «امر به
معروف و نهى از منکر» در قول[سخن] متوقف مىشود; پس هرگاه مثمر نبود، تعدى به ضرب
و قتل و جنگ موقوف بر [اذن] امام است و مختص اوست نه مردم. دلیل ما علیه امامیه
ظاهر گفته خداوند (و ان طائفتان من المؤمنین اقتتلوا) مىباشد. خداوند متعال با
امر به (فاصلحوا) برهمگان تکلیف کردهاست و به همین نحو [آیه] (فقاتلو التى تبغى
حتى تفىء الى امر الله) (27) فرمان خداوند به جنگ با مشرکین است، که
دستورى عام براى همه مکلفین است. بنابراین اختصاص آن به امام بدون دیگران وجهى
ندارد. اگر چه ما براى امام - هرگاه یافتشود - حق تقدم قائلیم.» (28)
معتزله، آزادى و اختیار حاکم را برگرفته و با اثبات
آن، مسؤولیتحاکم را در افعالش نتیجه گرفتهاند. این عرصه، عرصه آزادى و مسؤولیت
است که به دورترین افراد امت از رعایا و ساکنان مىرسد و به دورترین افراد دستگاه
کارگزاران و امرا، تسرى مىیابد. بنابراین، معتزله حاکم را مسؤول تصرفات شؤون دولت
و مردم مىدانند و همانا امر به معروف و نهى ازمنکر را در پرتو این مفهوم به کار
گرفتهاند. شریف مرتضى گفتوگویى را که بین «عمروبن عبید» (80-144ه.699-761م.) (29)
و ابى جعفر منصور صورت گرفته است، گزارش مىدهد. عمرو، منصور را در مسؤولیت
از تصرف عمال و کارگزارانش موعظه مىکند; زیرا منصور گفته بود:
«ما براى ایشان [کارگزاران] در نامهها (صحائف)
مىنویسیم و ایشان را به عمل بر کتاب و سنت فرمان مىدهیم ;[ولى] اگر سرپیچى کردند
ما چه کارى مىتوانیم انجام دهیم؟» متفکر معتزلى، از خلیفه این منطق را که با
استفاده از آن سعى در ضیق نشان دادن محدوده آزادى و مسؤولیتش را داشت، قبول نکرد و
به او گفت:
«به اندازه گوش یک موش از نامه (تکه کاغذى) براى تو
کافى است آلله؟ هرگاه در نیاز شخصى خودت به ایشان مىنویسى، آن را انجام مىدهند;
ولى وقتى در مورد نیاز [به عمل نسبت اوامر] خداوند مىنویسى، سرپیچى مىکنند؟ به
خدا قسم اگر از کارگزارانت مگر به عدل راضى نشوى، کسى که قصد غیر آن را دارد به تو
نزدیک مىشود!». (30)
موضع عمروبن عبید در اینجا فقط صرف موعظه از امامى
صالح براى خلیفه مسلمانان نیست; بلکه این موضع فکرى معتزله است که در آن به اصل
«تولید» در افعال استناد مىکنند که بر اساس آن، انسان مسؤولیت افعالى را که به
صورت غیر مباشر نیز انجام داده است، برعهده دارد.
معتزله در امر به معروف و نهى ازمنکر فقط به مخالفین
خود در اندیشه عدل و توحید اکتفا نکردند; بلکه در موارد زیادى این فریضه را در
برابر رهبران و متفکرینى از معتزله که به پستهاى سیاسى رسیده در جایگاه حکام
نشستند و از اصولشان منحرف شدند، انجام دادند. احمدبن ابى دؤاد(160-240 ه.)
پیشاهنگ ایشان بود که بعد از مقام قاضى القضاتى، به منصب وزارت رسید. او معاصر
مامون، معتصم و واثق بود و موفق به رسمى کردن مکتب اعتزال در دولت (عباسى) شد.
علیرغم همه اینها، از نقد بزرگان معتزله و هجوم ایشان رهایى نیافت. وى به «جعفربن
مبشرثقفى»(224 ه.) در قبول تصدى یکى از مناصب سیاسى اصرار کرد; ولى او رد کرد.
سپس از جعفر درخواست کرد که ده هزار درهم هدیه او را بپذیرد که نپذیرفت و زمانى که
خودش پیش جعفر رفت و از او اجازه ورود خواست، به او اجازه نداد. (31)
رابطه فکرى که بین ابن ابىدؤاد و حمید بغدادى بود،
مانع نیش نقد و حمله شدید او علیه ابن ابى دؤاد نشد و شعرى نیز در هجو او سرود:
همانا در حامیانت کنیه پدرت را ابى دؤاد خواندهاى.
اگر اسم او عمروبن معدى بود، به نام زبید یا مراد
خوانده مىشدى.
اگر با ترسانیدن، عیش مرا منغص کردى، عیش ترا در جان
پناهت از بین خواهم برد. حتى اگر به مالى دستیابى، در ذرهاى از مالى که به تو
رسیده بخل مىورزى. (32)
بنابراین، امر به معروف در اشکال مختلف آن; موعظه، نقد
و انقلاب، فىالجمله مبتنى بر ارزشها و اصول و افکار است نه بر تعصبات گذشته یا
ملیتى و مذهبى. یا لااقل حالت غالب نزد معتزله که اهل عدل و توحیدند، چنین بوده
است. (33)
ه) المنزلة بین المنزلتین و سیاست
آنچه در مورد اصل «امر به معروف ونهى ازمنکر» و
رابطهاش با سیاست گفتیم، بر اصل «المنزلة بین المنزلتین» منطبق است. درحقیقت،
المنزلة بین المنزلتین، یک موضعگیرى سیاسى است که شروع این بحثبه مرتکبین گناهان
کبیره از کارگزاران، والیان وامیران امویه برگشت دارد. سپس بر این کشاکش، دین هم
اضافه گردید. مندرج بودن این اصل تحت مباحث «عدل» نزد معتزله به صورت مشخص و
مؤکد، بر بعد سیاسى اندیشه آزادى و اختیار دلالت مىکند.
انقلابهاى خوارج علیه امویین، دستاویزى براى متفکرین
گردید که درباره آن به جدل بپردازند. اتخاذ موضع در برابر امراى بنى امیه که مرتکب
گناهان کبیره مىشدند، صورت خاص آن است و صورت عام آن، اتخاذ موضع در برابر کل
افرادى که گناهان کبیره را انجام مىدادند، مىباشد. پس، مساله در ابتدا به صورت
سیاسى ظاهر شد و آنگاه عمومیت و اطلاق یافت.
خیاط، اختلافاتى را که در پیدایش این مشکله به وجود
آمد، به تصویر کشیده مىگوید: خوارج و اصحاب حسن بصرى و مرجئه و معتزله، در نامیدن
مرتکبین گناهان کبیره به اسم «فاسق» اجماع دارند، و اختلاف در موارد بعد از آن
دارند. [و هریک نظر جداگانهاى دادهاند.] خوارج، مرتکب کبیره را «کافر» و اصحاب
حسن را «منافق» و مرجئه [مرتکب کبیره] را «مؤمن» نامیدهاند. و چون اوصاف
«کافر»، «منافق» و«مؤمن» در قرآن آمده و در سنت معرفى شدهاست و این اوصاف بر
مرتکبین گناهان کبیره صدق نمىکند، دیدگاه معتزله بهترین نظریات است که آنها را
فقط «فاسق» نامیدهاند و به تبع آنچه همگان برآن اجماع دارند - چون مرتکبین
گناهان کبیره اوصاف مؤمنین، کافرین و منافقین را ندارند - به منزلة بین المنزلتین
حکم کردهاند. (34)
حکم معتزله در مورد مرتکب کبیره، دلالتبر اثبات
مخالفت موضع آنان با مرتکبین کبیره مىکند. آنها مرتکب کبیره را فاسق فاجر
دانستهاند که اگر بدون توبه بمیرد، در عذاب، جاودان خواهد بود. این موضعگیرى، خفیفتر
از تندروى خوارج; ولى شدیدتر از موضع حسن بصرى است. در بحث از امامت گفتهاند که
«فسق»; یعنى ارتکاب کبیره، باعث عدم اهلیت امام در ادامه منصبش مىشود و موجب خلع
او از این منصب ولو بالقوه مىگردد. گفتهاند به درستى که «به اجماع صحابه
ثابتشده که خلع امام به سبب کارى که منجر به فسق او شود، واجب است; زیرا در این
مساله اختلافى بین صحابه نیست». (35) اما اگر کارى که کرده فسق ظاهر
باشد، منجر به خلع او از امامت مىشود و ذاتا فعالیت او را در حقوق امام باطل
مىکند; گرچه امت از او درخواست کنارهگیرى نکند. زیرا «ظاهر شدن فسق بدون خلع و
اخراج، او را از مامتخارج مىکند» (36) و فسق ظاهر، مانند کفر و موت و
ناتوانى و زوال معرفت و دیوانگى است. (37) تمام این اسباب، او را از
صلاحیت امامتساقط و تصرفات او را باطل مىکند.
این نتایجسیاسى ایجابى که معتزله آنها را بر ظهور فسق
مرتکب کبیره مترتب کرده است، تاکید بر اشتباه کسانى است که فکر کردهاند «المنزلة
بین المنزلتین» نزد واصلابنعطا و عمرو بن عبید تمثل در «وضعیتى میانه همانند
بىطرفى بین دو راى متعارض است: راى خوارج و راى اهل سنت و این نتیجه موضع میانه
بوده است... بىطرفى در نزاع سیاسى که به صورت شدیدش بین دو فرقه متنازع وجود
داشته است». (38) مرجع این اشتباه - که باعث قلب حقیقتبه عکس آن شده
است - خلط بین «معتزله»اى است که در نزاع بین معاویه و على[ع] بىطرفى پیشه
کردهاند و بین «معتزله»اى که مکتب ایشان به دست واصل بن عطا و قائلین به «منزلة
بین المنزلتین» تبلور یافت. به همین دلیل کسانى که این نظریه اشتباه را دارند، در
وجه تسمیه «معتزله» بحث مىکنند و مىگویند; این اسم «همانابرایشان به دلیل موضع
گیریشان اطلاق شد که در زمانى، مردمى بىطرف بین مردان دین و سیاستشدند در زمانى
از جنگها و منازعاتى که بین مسلمانان به وجود آمد، خود را دور نگه داشتند»
(39)
این نام در قرن اول و نیمه اول قرن دوم هجرى «براى
دلالتبر عدم یارى یکى از دو فرقه متنازع شد و بر بىطرفى همراه با نکوهش هر دو
فرقه، موضع گرفتند». (40)
در وقایعى که از ایستار سیاسى و فعالیت معتزله ارائه
کردیم و وقایع و مسائل فکرى که در آینده متذکر مىشویم، دلیل اشتباه بودن این نظر
و دلیلى بر وجود ابعاد سیاسى در اندیشه و فعالیت عملى معتزله مىباشد.
و) اندیشه سیاسى قومى
پیدایش اعتزال و تبلور معتزله، در منازعه علیه دولت
اموى که تعصب عربى را به معناى نژادى و نه تمدنى آن گسترش داد، بوده است. پذیرش
(مبتنى بر بینش و روشنفکرى معتزله) فرهنگهاى انسانى غیر عربى همراه با میل بسیارى
از بزرگان و رهبران ایشان به اصول نژادى غیر عرب - موالى - با رد تعصب کور شعوبیه
ضد عرب و عربیتبوده است. تمام این علل و عناصر و امثال آن، عواملى بود که مکتب
معتزله را همانند گروهى از فرهیختگان عرب قرار داد که اندیشه و فرهنگ را سبب ارزش
انسان در جامعه مىدانستند; زیرا اغلب این بزرگان از نظر نسب نژادى، عرب نبودند و
به دلیل روشنفکرى که ویژگى آنان بود، تعصب عربى نداشتند; همانگونه که به گرایشهاى
ضد عرب معتقد نبودند. آنها گروهى فرهنگىاند که در زمینه اندیشه و سیاست مبارزه
کردند و حول محور ارزش جامعه جدید و عناصر تمدنى آنکه مخلوطى از میراث عرب و
مکتسبات جدید از فرهنگهایى که اعراب مسلمان آن را فتح کرده بودند، گرد آمدند.
این، در حقیقتباعثشده که اندیشه سیاسى معتزله پیش از
همه مشتمل بر ریشههاى تاریخى و بذرهاى فکرى قومى روشنفکرانه باشد و معتزله آن را
به جاى تعصب نژادى عربى کور و رد فعل عکس آنکه در شعوبیه تمثل یافت، پذیرفته است.
ما این سبک اندیشه سیاسى قومى را دلیلى بر توجه معتزله
به اندیشه سیاسى مىدانیم. این سبک در بسیارى از آثار و متفکرین یافت مىشود. مثلا
آن را در زمینه لغت، نزد «ابنجنى» موقعى که از عربیت و رابطهاش با لغات دیگر و
در مورد عرب و صنعت و تجوید آن بحث مفیدى را ارائه مىکند، (41) مىیابیم;
اگرچه این سبک در جاحظ که بر او تقدم داشته، به صورت روشنترى وجود داشته است. سبکى
که به خاطر عمق و تقدمش، هنگامى که با مقیاسهاى زمانى که در آن صحبت کرده است،
مقایسه شود، بسیارى را مبهوت مىسازد.
1. او از عناصرى که دشمنان با پراکندن اختلاف میان ترک
و عرب و سودانى درصدد تضعیف دولت (اسلامى) بودهاند، صحبت کرده است. به نظر او،
اصول نژادى مختلف، نمىتواند مانعى در راه وحدت قومى باشد که آنها را لغت، هویت،
اخلاق، عادات و سنتها جمع کرده است. جاحظ در جایى دوستش را مورد خطاب قرار داده و
مىگوید:
«ما به [آنان] تکلیف کردهایم تا اگر اختلاف دارند بین
قلوبشان الفت ایجاد کنیم و اگر با هم مانوسند، بر الفت آن بیفزاییم. از اتفاق
اسبابشان خبر دهیم تا کلامشان یکى شود و نفسشان سالم بماند و اگر کسى از ایشان،
موضع اختلاف در نسب و میزان اختلاف را نمىداند به او بشناسانیم تا کسى نتواند آن
را تغییر دهد و دشمن با اباطیل مخفیانه و شبهههاى مزورانه آن را فاسد نکند... و
هرگاه مولى در بیشتر موارد، جزء عرب و در عموم اسباب با آنان یکى شد، دیگر عجیب
نیست اگر کسى دایى را پدر و همپیمان را از خود بداند و فرزند دخترى را جزء قوم
شمارد. همانا اسماعیل را که پدر و مادرش عجم بودند، عرب دانستند. زیرا خداوند
دهانش را بدون آموزش و آمادگى با عربى آشنا کرد. سپس خداوند به او بدون تکامل و
تقدیر، فصاحت عجیبى بخشید و از طبایع عجم جدایش کرد. این اجزا را به بدنش منتقل و
او را از نو با این ترکیب به وجود آورد و او را به این شکل و قالب درآورد. آنگاه
از طبایع ایشان به او بخشید و از اخلاق و خصلتهاى ایشان به او عطا کرد و از
والاترین کرم و برترین غیرت و بهترین همتها در طبع او قرار داد. و این را دلیل
رسالت و نبوت او قرار داد. پس او شایستهترین به این نسبت و برترین به شرافت این
حسب است». (42)
2. بعد از اینکه جاحظ با ملاحظات سریع و عمیقى «وحدت
نسب» را از خطر تفرقهافکنان سران نزاعهاى قومى متعصب، رهایى داد; مىبینیم به
مردمى که از ملیتهاى مختلف بوده و خواهان وحدت عربى، شبیه وحدت گذشته عرب در
امپراطورى آن زمان بودند، روشنترین شیوهها ارائه مىکند; کسانى که آنان را اخلاق
و خصائل متحد کرده بود نه یگانگى در نسب اولیه.
همانطورى که بعد از گسترش سلطه عربیت، بین محیط و خلیج
اینگونه بود. سپس مىگوید: از آنجایى که «عرب»ها واحد بودند، در تربیت و لغت و
خصلتها و همت و غیرت و حمیت و اخلاق و سجیت، شیوه یگانهاى داشتند و واحد عمل
کردند; قالب یکى بود که در آن اجزا، تشابه و عناصر، تناسب داشتند. و زمانى که گروه
اکثریت و اقلیتشباهتشان زیادتر شد، در مورد صلح و جدایى بین بعضى اقوام به یکى
بودن حسب حکم شد و این عامل ولادت دیگرى شد که بر اساس آن ازدواج کرده و داماد
گرفتند. تمامى عدنان از ازدواج با بنىاسحاق که برادر اسماعیل بود، امتناع
مىکردند و بنىقحطان فرزند عامر (43) در هر زمان در آن جدیت داشتند.
پس، اجماع هر دو فرقه بر ازدواج و داماد گرفتن [بین خودشان] و منع آن از سایر
امتها (کسرى و اولاد او) بر این دلالت دارد که نسب ایشان یکى است و این اسباب به
جاى ولادت و خویشاوندى نزدیک است... و اینکه موالى شباهتبیشترى به عرب دارند و به
ایشان نزدیکترند; زیرا سنت، آنان را از ایشان قرار داده است. همانا موالى به عرب
نزدیکترند; زیرا در مدعى و عاقله (44) و وراثت، عرب محسوب مىشوند و
این معناى فرمایش (پیامبر علیه السلام) است که فرمود: «مولاى قوم، از ایشان است»
(45) و «مولاى قوم، جزء خودشان است» و «ولاء مانند نسب است» (46) مشابه
آن، همپیمان قوم است که از ایشان است و حکم او با ایشان یکى است و به دلیل همین
نسب است که صدقه بر موالى بنىهاشم حرام است. همانا نبى صلى الله علیه و سلم،
موالى را در تنزیه و تطهیر مانند خود قرار داد و فرمود: «عکاشة بن محض، بهترین
اسبسوار عرب از ماست» پس ضرار بن اوزر اسدى گفت: اى پیامبر او از ماست (یعنى از
فارس) فرمود: «بلکه به دلیل پیمان از ماست». (47)
3. سپس جاحظ از این مقدمات قوى و صادق نتیجهاى طبیعى
مىگیرد. به این منظور که تصدیق آن تصدیق وحدت قومیه براى تمام جریانات کوچک نژادى
است که در زمان او در نهر واحد عربیت و تمدن عربى جریان مىیابد. وى آنگاه
مىگوید:
«هرگاه حال چنان شد که وصف کردیم، در نتیجه بنوى
(48) خراسانى است و هرگاه خراسانى مولى و مولى عرب باشد، در نتیجه خراسانى
بنوى و مولى و عرب یکى مىگردند... نزدیکتر به این معنا، خصلتهایى است که در آن
وفاق دارند که بسیار بیشتر از خصلتهاى اختلافیند. بلکه ایشان در بسیارى از حالات و
شؤون و اصول نسب اتفاق دارند... زمانى که به این آگاهى رسیدند، افراد گذشت
مىکنند، عقدهها و کینهها از بین مىرود و عوامل گرانسرى قطع مىشود و در نتیجه
غیر از حسادت و رقابت که بین دو رقیب نزدیک و مجاور [نیز] همیشه وجود دارد، چیزى
باقى نمىماند». (49)
4. جاحظ زمانى که درصدد بیان استدلال بر رشد عوامل
وحدت قومى و بالاگرفتن کار آن است، ثبت این موضوع را براى ما فراموش نمىکند:
اینکه او در اجتماعى زندگى کرده است که این اجتماع، انواع یکپارچگى قومى را شاهد
بوده است و گونههایى از وحدت وطنى را مثال مىآورد که در آن، عناصر نسبى و اصول نژادى
از بین رفته است و انسانها از محیطى که در آن سکنى دارند و اقلیمى که در آن
مىزیند، روگردان شدهاند. زمانى که مىگوید:
آیا شاهد نیستى، هنگامى که یک نفر از بصره را مىبینى،
نمىدانى بصرى استیا کوفى (به دلیل یکى بودن اقلیم). مکى را مىبینى نمىدانى مکى
استیا مدنى. جبلى را مىبینى نمىدانى جبلى استیا خراسانى، ساکن جزیره را
مىبینى، نمىدانى جزیرهاى استیا شامى... همچنین فرزندان عرب و عربهایى را که
در خراسان سکنى دارند، مىبینى و تمایزى بین کسى که پدرش به افغانستان مهاجرت کرده
و کسى که پدرش افغانى است، نمىباشد». (50) جاحظ آنگاه این ارتباط وطنى
را با جمله «محبت وطن چیزى است که شامل همه مردم مىشود و بر جمیع نزدیکان غلبه
دارد» (51) توجیه کرده و ساختارهایى را که سبب رشد فکرى عمیقى که شامل
عوامل وحدت قومى عرب در طول یازده قرن شدهاند، بیان مىکند.
این اندیشه قومى سیاسى که مکتب معتزله آن را ارائه
کرده و متفکر آن جاحظ است، دلیل بر آن است که سیاست، عرصهاى از عرصههاى اصلى است
که معتزله در آن به ابداع پرداخته در آن بسیارى از متون و شیوهها و صفحات را
ارائه کردهاند. بنابراین، اندیشه معتزله در موضوع آزادى و اختیار داراى ابعاد
سیاسى است که در مطالب این مقاله روشن گردید و در ادامه مطالبى که ارائه مىشود،
وضوحش بیشتر خواهد شد.
ز) امامت: اوج بعد سیاسى آزادى و اختیار
امامت اولین مساله بزرگى بود که مسلمانان بعد از رحلت
پیامبر(ص) در مورد آن اختلاف کردند. (52) و مقدمه مسائلى بود که گفتار
مسلمین تا قرنها در آن اختلاف داشت.
در مبارزه فکرى و عملى که در مورد این مساله به وجود
آمد، گروههاى مختلف را مىتوانیم به سه گروه اساسى تقسیم کنیم:
اولین گروه: کسانى که گفتند: پیامبر براى بعد از خود
به امامت على بن ابىطالب[ع] «وصیت» کرده است و وصیتبعد از [على(ع)] در اولادش
استمرار یافته است. و طریق امامت و سلطه علیا در «وصیت» منحصر شده; زیرا ائمه به
نام (و نه صفات) مشخص شدهاند و اراده انسان در آن دخالتى ندارد و مردم اختیارى در
این کار ندارند. امام «حجت» بر مردم و معصوم از خطاست و چون آنچه مىگوید از جانب
خداست، مصدر تشریع در امور دین و دنیاست. به علاوه انحرافات غلوآمیزى از قبیل آنکه
تفسیر نص و معرفتباطن، منحصر به اوست و از آن سلطه کاهنانه را گرفتند. در نتیجه،
ائمه سایه خدا بر خلق و صاحب حق الهى شدند; همانند کارى که کاهنان کلیسا در اروپاى
قرون وسطى کردند.
بسیارى از فرقههاى شیعه پیرامون این مفهوم غریب از
جوهر و تعالیم اسلام جمع شدند. با اختلاف در جزییات که در اثر فرقهگرایى و
حزبگرایى در تعصبات و سلسله نسبى که از سه فرزند على بن ابىطالب[ع]، [امام]
حسن[ع] و [امام] حسین[ع] و محمد بن حنفیه به وجود آمده بود.
معتزله این فکر را انکار و با آن مبارزه کردند و در
نظریه «وصیت»، سلب آزادى و اختیار انسان را هم در فعالیت و هم در محتوا مىدیدند،
حال آنکه مساله از اهم مسائل متعلق به تنظیم حیات انسان مىباشد. و آن را وصایتى
متوهمه مىپنداشتند که باعث لغو اثر انسان و قدرت او در سلطه عالیه جامعهاى که در
آن زندگى مىکند، مىشود.
همانطورى که در نظریه «عصمت» امام به گمان اینکه
«حجت» است، برداشتى را مىدیدند که تکلیف را از این امام معصوم رفع مىکند. و این
مطلب از نظر معتزله براى پیامبران و انبیاء جایز نیست; چه رسد به کسانى که در
مرتبه و فضل پایینتر باشند... و گفتند:
«همانا شبهه در «حجت» ممکن است و او در آنچه خداوند
به او داده، اختیار خلاف و عدم انجام را دارد. و گاهى سر باز مىزند... براى ایشان
(قائلین به عصمت) امکان ندارد که «حجت» را معصوم به معناى منع از انجام امثال این
امور بدانند; زیرا موجب رفع تکلیف مىشود. پس در صورت ثبوت عصمت، معنایش این است
که ما مىدانیم او اختیارى در آن نداشته است». (53)
[در این صورت امام] در کارى که صلاح است [اختیار
نداشته است]; زیرا اختیار به معناى قدرت و صلاحیت انجام ضدین است و کسى که فقط
قادر به انجام یکى از آن دو است، اختیارى ندارد و این، موجب نقض بزرگترین اصلى است
که معتزله در مورد انسان به آن تمسک کردهاند.
گروه دوم: کسانى که امامت «فاسق» را جایز دانستهاند:
یعنى کسى که مرتکب گناهان کبیره مىشود، بر حکومت غلبه کند و خودش را امام مسلمین
قرار دهد. این دسته کسانى هستند که مرتکب گناه کبیره را مؤمن دانسته یا حکم درباره
او را به جهان آخرت موکول کردهاند. این نگرش، پیروانش را امر به چشمپوشى از
رژیمهاى حکومتى ظالمى که در آن زندگى مىکنند، کرده است و از قضاوت در مورد
رژیمهاى سیاسى که همزمان یا قبل از ایشان به وجود آمده است، باز داشتهاند.
بسیارى از رژیمهاى سیاسى جائر از نگرش اصحاب این نظریه استفاده کردهاند.
معتزله این نگرش را نیز طرد کردهاند، و پیروان آن را
«اهل حشو، کسانى که اعتقاد دارند هرگاه فاسق بر حکومت غلبه کرد، امام و سزاوارترین
فرد براى حکومت مىشود و گمان مىکنند کسانى که پس از آن بر او خروج کنند، خارجى
هستند. اگرچه در نهایت فضل باشند» (54) مىدانند.
ذیل اصطلاح «اهل حشو»، «اصحاب حدیث» را مىیابیم -
همانند اشعرى که مىگوید - کسانى که خروج بر امام جائر و برطرف کردن ظلم او را به
وسیله شمشیر انکار کردند و گفتند «استفاده از شمشیر باطل است، اگرچه مردان کشته و
ذریه اسیر شوند. همانا امام گاهى عادل و گاهى غیر عادل است و اگر فاسق باشد، ما
اجازه کنارگذاشتن او را نداریم و خروج بر سلطان را انکار کرده و جائز ندانستهاند».
(55)
ابن حزم، از جمله پیروان این مکتب را سعد بن ابى وقاص،
اسامة بن زید، ابن عمر، محمد بن مسلمه و احمد بن حنبل برمىشمرد. زیرا اینان در
امر به معروف و نهى از منکر بر «قلب یا به زبان اگر قدرت آن را داشته باشد اکتفا
کردهاند» و گفته است: این نظر «همه روافض است; اگرچه همه ایشان کشته شوند. مگر در
صورتى که امامشان خارج شود. هرگاه امام خروج کرد، کشیدن شمشیرها، همراه او واجب
است». (56)
گروه سوم: دسته میانه بین این دو طرف است. پیروان آن
«نسب» یا «وصیت» را به عنوان طریق امامت و حق تصدى این مسؤولیت مهم را توسط
مرتکبین کبیره، رد کردهاند و گفتهاند «انتخاب و بیعت» راههاى نصب امامند و
کفایت و اهلیت را در کسى که متولى این منصب و نائبین از جماعت مسلمانان در قیام به
آن است، شرط کردهاند.
از قائلین به این نظریه، معتزله، خوارج و متفکرین هم
راى با ایشان را مىتوان نام برد.
یادآورى این نکته بجاست که در مساله «امامت» فقط
جماعت مسلمانان اختلاف نداشتهاند; بلکه بین قائلین به عدل و توحید نیز اختلاف شده
است. بعضى شیعیان امامیه نظر به عدل و توحید دارند و در ایستار آزادى و اختیار
قرار دارند; ولى با معتزله در «امامت» اختلاف دارند; زیرا (بر خلاف معتزله) به
«وصیت» و «عصمت» در امام تمسک کردهاند.
براى مثال، در این مورد نظر شریف مرتضى على بن حسین
موسوى (355 -436 ه) از بارزترین بزرگان شیعه در زمان خودش را ذکر مىکنیم. او نظر
به عدل و توحید داده و در این مورد تعدادى کتاب و رساله نوشته است. (57) وى
نزد قاضى عبدالجبار و دیگر بزرگان معتزله (58) تلمذ کرده است; ولى به
نظریه امامتبنابر مذهب امامیه در مورد «وصیت» و «عصمت» ادامه داده است و در این
موضوع کتابى در رد قاضى عبدالجبار تالیف کرده و عنوان آن را «الشافى فى الامامة
والنقض على کتاب المغنى للقاضى عبدالجبار بن احمد» (59) نهاده است.
شیعه زیدیه، قائل به عدل و توحید شدند. از شواهد آن
رسائلى است که از دو رهبر آنها «قاسم رسى» و «یحیى بن الحسین» در عدل و توحید و
آثارى دیگر از بزرگان ایشان در این موضوع بررسى کردهایم. ایشان همچنین در
«امامت» با معتزله اختلاف داشتند. اگرچه اختلاف آنان در این مورد از اختلاف
«امامیه» با معتزله کمتر است. (60)
زیدیه «نص را در ائمه سه گانه» اول; یعنى در على[ع] و
حسن[ع] و حسین[ع] منحصر کردهاند. و فرمانروایى سایر ائمه را بر حسب «دعوت و
خروج» مىدانند و در غیر از سه امام اول، قائل به عدم تنصیص هستند. همانطورى که
«نص» نزد ایشان بر صفت امام است نه بر «ذات» امام. (61) قاضى
عبدالجبار از جایگاه اغلب «زیدیه» در این خلاف بحث کرده است و این نظر را به
دیدگاههاى معتزله نزدیک مىداند. وى مىگوید: «و اما زیدیه، پس اکثرشان در امامت،
طریقه ما را دارند و همانا سخن بین ما و ایشان در بعضى از اوصاف امام مىباشد نه
در غیر آن». (62)
در حقیقت کسانى که نظر به عدل و توحید دادهاند، سپس
برگشته و در «امامت» قائل به «وصیت» و «عصمت» با هم یا «وصیت» به تنهایى
شدهاند، این نظر با گفته ایشان در عدل متناقض است. و با موضع آنها در مساله آزادى
و اختیار منافات دارد. از آن رو که کسى که مىگوید انسان آزاد و مختار است، حق
برگشت ندارد و نمىتواند آزادى و اختیار انسان را [به نفع] بر برترین سلطه جامعه
[از انسان] سلب کند. و کسى که مسؤولیت انسان را در کارهایش که در محدوده قدرت و
توانایى اوست، مىپذیرد، روا نیست که از نظر خود برگردد و نظام سیاسى و اجتماعىاى
را که امام به وجود مىآورد، امرى صادر از غیر بشر بداند و انسان را مجبور به
پذیرش آن کند.
بنابراین، معتزله نمونههایى از هماهنگى و انسجام فکرى
را در زمانى ارائه مىکند که اصحاب عدل از شیعه امامیه و زیدیه با تمایزاتى که در
درجه و نسبت اختلاف این دو با هم دارند، در آن شکستخوردهاند.
امامت در دیدگاه معتزله، مبحثبزرگ و مهمى است و ممکن
استبه صورت مستقل در بحثخاصى مطرح شود (63) ولکن در اینجا قصد داریم
مجموعهاى از مسائل و نصوصى را که در امامت مطرح کردهاند، از زاویه دلالت آن بر
وجود ابعاد سیاسى براى اندیشه آزادى و اختیار، ارائه کنیم و از اهم این مسائل:
اول: طریق امامت است; معتزله براى وصول به نصب امام،
طریق واحدى معین کردهاند که «انتخاب و بیعت» است و «نص» و «وصیت» را در
مخالفتبا شیعه مردود دانستهاند. همچنین با «مرجئه» و «اهل حدیث» که امامت
«متغلب» و غصب منصب امام را جایز دانستهاند، مخالف مىباشند.
مخالفت معتزله با شیعه در امر «نص» و «وصیت» موجب
شده که این منصب در جایگاه صحیحش قرار داده شود و در امامت و مسؤولیت آن، به
اندازه شیعه که آن را رکنى از ارکان دین قرار دادهاند و حتى بعضى غلو کرده، امام
را از پیامبران افضل دانستهاند، مبالغه نکردهاند.
جایگاهى که معتزله در این منصب و مسؤولیت آن قرار
دادهاند، بشرى بودن کار آن و دسترسى انسان به آن است، بدون اینکه اتصالشان با دین
قطع شود. بنابراین مردم، امامشان را براى صلاح دنیاى خویش انتخاب مىکنند; دنیایى
که اتصال بین صلاح آن و صلاح دین قطع نشده است. پس هرگاه فردى که اهلیت نداشت، در
پى انجام این مهم برآمد، او را بر کنار و دیگرى را به جایش مىنشانند. پس معتزله،
امامت را مسالهاى انسانى و سیاسى و اجتماعى قرار مىدهد. گواه این مطلب، قرینه
بودن منصب «امام» با مناصب «امرا» و «حکام» و «عمال» در نظریه ایشان است که آن
را در رد شیعه - اصحاب وصیت» - مطرح کردهاند. گفتهاند «به درستى که به دلیل
شرعى ثابتشده است که صلاح در برپا داشتن «امرا» و «عمال» و «حکام» آن است که به
اجتهاد و انتخاب بعد از شناخت صفات باشد، در نتیجه ممتنع نیست که در مورد امام هم
اینگونه باشد» (64) و همانا «زمانى که جایز استشیوه تولى «امیر» و
«عامل» و «حاکم» اجتهاد باشد - اگرچه مربوط به دین مىباشند و در بسیارى از
موارد به دین بازگشت مىکنیم - چه چیزى مانع از تشبیه آن با امام است؟؟» (65)
و از اینجا انتخاب را شیوهاى مشروع براى نصب امام قرار دادهاند و
گفتهاند: به درستى که ما «بیان کردیم که نصى در مورد امامت وجود ندارد که
تبعیتشود و همانا واجب در آن انتخاب است» (66) و گفتهاند: صحابه آن
را بیان کرده و به آن اجماع و عمل کردهاند و «اختلافى در شیوه امامت که انتخاب و
بیعت است (67) بین ایشان ظاهر نشده و بر این وجه احوال صحابه جارى بوده
است. (68) و آن مورد، اجماع صحابه است». (69)
از مواضع خوب و مستدل بر بشرى بودن این منصب و داخل
بودن آن به صورت اساسى در باب سیاست مدینه، موضع «ابى بکر اصم» است (70) که
به ممکن بودن الغاء حکومت و دولت و بىنیازى از امام راى داده است. در جایى که
مىگوید: «اگر مردم با خودشان انصاف داشته باشند و ظلم و آنچه موجب اقامه حد
مىشود، از بین برود، مردم از امام بىنیاز مىشوند...» (71) او در
اینجا براى حکومتى که توسط امام عینیت مىیابد، ویژگیهایى قرار داده است که
عبارتند از: انصاف و زوال ظلم و نبود آنچه موجب اقامه حد شود. او مىگوید; هرگاه
این اهداف متحقق شود، مردم از این حکومت و این امام بىنیاز مىشوند...یعنى مساله
از اساس، سیاسى مدنى مختص بشر است و در محدوده آزادى انسان و آفاق اختیارش
مىباشد.
انتخاب امام توسط نائبین امت انجام مىشود; زیرا در
این مورد اجتماع تمام افراد امتبر یک نفر محال است، بخصوص با گروهگرایى مذهبى و
تباینى که در آرا وجود دارد. قاضى عبدالجبار در این خصوص مىگوید:
«همانا اگر امامت فقط به اجماع منعقد شود در حالى که
مىدانیم مردم مذاهب مختلفى دارند، حتى بین ایشان تکفیر و تفسیق یکدیگر واقع
مىشود و هر فرقهاى به نظر دیگران رضایت نمىدهد، پس اگر اجماع حاصل نشود [امامت]
تمام چون نصب امام از واجبات کفایى است، نیابت از سایر مسلمانان در اقدام به آن
کفایت مىکند، مشروط به آنکه این نواب
‹رسث/››ح .دشابن ىروص دقع و تعیب فرص و دنروآ تسد
هب ار )47( »نآ راهظا و نداهن ندرگ و تیاضر« نینچمه و »تعامج تیاضر« و
)37( »دننک تروشم ناناملسم ریاس اب« هک تسا نآ نیدقاع هفیظو نکلو
ح<[>حخ)27( داراى «صفات مخصوص» باشند. افرادى از ایشان «شایستگى دارند که
مذهب گمراه کننده نداشته باشند و کارى که موجب فسق است از ایشان ظاهر نشود.
امانتدار، متدین و اهل شناختباشند... و تفاوت بین افراد صالح و غیر صالح براى
امامت را بدانند... و مورد اعتماد باشند». (75)
در گفته معتزله به محال بودن اجتماع کل امتبر فرد
واحد و نیابت گروهى از سایرین در انتخاب و انجام بیعتبه اضافه گفتهاى که از
ایشان مشهور است - بخصوص گفته «نظام» - از انکار پیدایش اجماع در امت، اشارات
مهمى در شرعى بودن اختلاف آرا و نظریات و قانونى بودن حق معارضه با کسانى که راى
غالب را در این مورد نمىپذیرند، وجود دارد. این افکار را باید همانند میراثى براى
اندیشه «لیبرالى» معاصر در موضوع آزادى و اختیار، اهمیت داد. معتزله با این
موضعگیرى
فکرى، آزادى و اختیار انسان را به عرصه انتخاب و نصب
امام و همچنین عرصه معارضه و رد انتصاب امام مىکشانند. معتزله به تجربه مسلمانان
در عهد خلفاى راشدین اقتدا کرده و به آن قیاس کردهاند و به طریقیت انتخاب در تولى
هر یک از خلفا نظر دادهاند. لکن در نظر ایشان تفاصیل و کیفیت این انتخاب، به
دفعات اختلاف داشته است. ابوبکر بعد از مشورت با اصحاب و اهل راى، عمر را مشخص کرد
و عمر از اهل شورا پیمان گرفت که خلیفه را از بین خود و بعد از مشورت با مسلمین
انتخاب کنند. مردمى که در مدینه هنگام انقلاب علیه عثمان و قتلش حاضر بودند، بر
انتخاب على بن ابىطالب[ع] نظرى مشترک داشتند. در تمام این موارد، بیعت عامه بعد
از عقد گروهى که به نیابت از مسلمین امام را انتخاب کرده بودند، کامل شد. بنابراین
نصب خلیفه در دو مرحله کامل شده است; در مرحله اول تعداد اندکى به نیابت از امت
اقدام کردهاند و در مرحله دوم بیعت تمام امتبا امام بوده است. و اگر بیعت نبود،
انتخاب تمام نبوده است. هرگاه بیعتبا امام کامل شد، مردم موظف به اطاعت از او
همانند اطاعت از خداو پیامبر مىباشند; همانگونه که با تمام شدن بیعت، امام ناچار
از امتثال خواست مردم و تصدى زمام امامت است; زیرا انتخاب و بیعتبه مثابه تکلیف
است که امام مجبور به انجام آن است و راه گریزى از آن نیست. پس آزادى امتبه
توانایى و اراده اوست. در خطبه امام على[ع] بعد از بیعتبا ایشان است که فرمود:
«اى مردم همانا با من بیعت کردید بر آنچه با گذشتگان من بیعت کردهاید. مردم قبل
از بیعت داراى اختیارند. اگر بیعت کردند دیگر اختیارى ندارند. وظیفه من استقامت و
وظیفه رعیت تسلیم است...» (76) به همین دلیل، نظر معتزله بر این است که
امام همانا «به انتخاب غیر، امام مىشود و اگر شرائط را به طور کامل دارا بود،
قبول بر او لازم است». (77)
وقتى که معتزله بر تعدد اشکال انتخابى که در زمان
خلفاى راشدین انجام شد، قیاس مىکنند، دستبه وضع قاعده مهمى مىزنند که این عمل
را متحول و انعطافپذیر مىکند. آنها زمان و دگرگونیهاى آن، مکان و تغیر آن و
شرایط و تعدد آن را در عمل انتخاب امام و بیعتبا او به حساب آوردهاند. بنابراین
آنچه از نظر ایشان مهم است، انتخابى بودن روش نصب امام است. گفتهاند:
«همانا روش انتخاب، مختلف است. هنگامى که عمر، افضل را
در آن زمان، افرادى دید که به آنها اشاره کرده است - اگرچه در فضل یکسان بودند،
زیرا کسانى بودند که پیامبر[ص] بر فضل آنها گواهى داده بود - آنها را انتخاب و
انتخاب یک نفر از ایشان را به خودشان موکول ساخت». (78)
اختلاف اشکال انتخاب فقط به معناى تفاوت تعداد کسانى
که آن را انجام مىدهند نیست. همانطور که از آنچه در زمان خلفاى راشدین اتفاق
افتاد، فهمیده مىشود، معتزله در این مساله تفصیل داده و گفتهاند; صفات کسانى که
امام را انتخاب مىکنند بر حسب شرایط و احوال مختلف است. مطلوب «در صفات ایشان آن
است که اهل فضل بوده و واجدین صلاحیت امامت و کسى را که صلاحیت ندارد، بشناسند. اهل
ستر و امانت... باشند». (79) این صفات مطلوب به اختلاف زمان و مکان،
متفاوت است. در این مورد گفتهاند:
«همانا فضل معتبر در این موضوع با اجتهاد مختلف
مىشود; زیرا مبتنى بر ظن و اماراتى است که عاقل آن را درمىیابد و اختلاف عاقدین
ممکن است; همانطورى که تفاوت حالات فضلا در ظهور فضلشان امکان دارد و تاثیر اوقات
و گستره آن در این باب امکانپذیر است». (80)
چنین نتیجه مىگیریم که بیشتر امور ضرورى در این
ایستار، انتخابى بودن امامت را ثابت مىکند. و شکل این انتخاب، با اوقات و زمانها،
مختلف و متحول و با اجتهاد، مشخص مىشود. یعنى این کار به عقل بشرى و مصلحت مردم
موکول شده است و در این باب، عمل انتخاب امام است که بعد سیاسىاى از ابعاد آزادى
و اختیار نزد معتزله مىباشد.
دوم: حق امت در عزل امام; بر اساس رد اصل «عصمت» و
همراه با اثبات جنبه سیاسى منصب «امامت» راى معتزله در جواز عزل امام در زمانى
است که امام شرطى از شرایط لازمه این منصب را، از دستبدهد.
قیاس منصب امام به منصب «امیر» و «حاکم» توسط معتزله،
از آن جهت است که تکیه او به حکومتشوندگان است; یعنى امام حتى بعد از بیعت،
اتکایش به جماعت مسلمانان استمرار مىیابد. نه به نیروى غیبى; همانند اروپاى قرون
وسطى. معتزله در این مورد گفتهاند:
«همانطور که در مورد امیر استناد به امام مىشود، امام
نیز به جماعت مسلمانانى که برایشان امامت مىکند; اتکا دارد. (81) و به
همین دلیل، امام مکلف به مشورت با یارانش شده تا راى صحیح را بشناسد... (82) احتمال
اشتباه در امام مىرود و کسانى هستند که در اینجا او را آگاه مىکنند: آنها امت و
علما هستند که مورد اشتباه را برایش روشن ساخته و ا ورا در راه صواب قرار مىدهند،
و مراد ما تمام امت نیست، منظور ما گروهى از نزدیکان و علماى حاضر نزد اوست و کسى
که موضع اشتباه و آگاهى بر آن را مىشناسد; زیرا به نظر ما اینان، در دادن به امام
هشدار قائم مقام کل امتند». (83)
گروهى که امتبه او نیابت نصب و انتخاب امام، مشورت و
تنبیه بر اشتباه، قرار دادن امام در راه صواب و اقامت در جوار او را مىدهد، شبیه
هیات قانونگذارى در پایتخت دولت است که در این زمینه عمل سیاسىاى را انجام مىدهد
که در آن ابعاد سیاسى بسیار واضحى براى اندیشه آزادى و اختیار دیده مىشود.
آزادى سیاسى این گروه محدود به تنبیه امام به اشتباه و
قرار دادن او در راه صواب نیست; بلکه از ویژگیهاى این جمع، توانایى عزل امام در
صورت نبودن چاره دیگر است. قاضى عبدالجبار با منکرین و کسانى که آن را جایز
نمىدانند، مناقشه مىکند و استدلال ایشان را رد مىکند. وى مىگوید:
«اما نظر ایشان: از حقوق امام آن است که ولایت [به
اشخاص] بدهد نه ولایت [از دیگران] بپذیرد. این نظر مورد مناقشه است; زیرا به نظر
ما، امام همانند امیر به ولایتبرگزیده مىشود و اهل صلاح و علم او را به امامت
منصوب مىکنند... (84) و اما نظر ایشان [که] امام خود و دیگران را نصب
مىکند، به نظر ما پذیرفته نیست; زیرا به نظر ما امام توسط علما و صالحین انتخاب
مىشود. او را به اشتباهش آگاه مىکنند و از باطل دور مىگردانند وظیفهاى را که
ترک کرده به او یادآورى مىکنند. هرگاه از طریق حق خارج شود، دیگرى را به جایش
مىنشانند (85) ... به اجماع صحابه ثابتشده است، امام در اثر کارى که
منجر به فسق او شود، برکنار مىشود و خلافى در این مورد بین صحابه نیست».
(86)
معتزله حق زیادى براى امت در نصب و مراقبت و نقد و عزل
امام قائل شده و به این وسیله، معناى آزادى و اختیار را توسعه داده است; بهطورى
که اصل عمل سیاسى امت گردیده است. استناد آنان در این مورد به دلایل زیادى است که
مهمترین آنها رد نظر شیعه در منصب امامت است. شیعه به امامت، جنبهاى الهى اضافه
کرده و عقل را از تفکر در بسیارى از جزییات و تفاصیل باز داشته است. اما معتزله در
اندیشه خود، آن را قبل از هر چیز منصبى سیاسى دانستهاند. شاهد این مطلب، موضع
ایشان در امامت «افضل» و «مفضول» است که در انتخاب براى این منصب، کدامیک بر
دیگرى مقدم مىشود؟ بدیهى است که افضل اولى به تقدیم است. ولکن معیار جدیدى که
معتزله آن را ارائه کرده، مقیاس افضلیت است. معتزله بین تقدم در عبادت (و امور
صلاح دینى و تقوى) و بین تقدم در فهم سیاست (و درایتشؤون قضاوت و فهم مصالح مردم)
تمایز گذاشته است. راى ایشان در این مورد چنین است: هرگاه بین افضل از نظر صلاح و
تقوى و مفضول در دین، یعنى کسى که از نظر دینى صلاحیت کمترى دارد ولکن توانایى
بیشتر در رعایت مصالح دارد و میل مردم به او زیادتر است، تعارض شود، اولى - و نه جایز
- مقدم داشتن «مفضول» بر «افضل» در انتخاب امام است... گفتهاند:
«امکان دارد افضل تمام آنچه را براى او لازم است،
بداند و فضل او به خاطر عبادت و غیر آن باشد و مفضول، در فقه و معرفتسیاسى تخصص
داشته باشد، در این صورت، مفضول اولى است. همانا فضل مطلوب در امامت آن است که
مصلحتش به همگان برسد، پس هرگاه این ویژگى در افضل مخفى و در مفضول ظاهر باشد،
مفضول در آنچه براى جامعه مصلحت است، افضل است; بنابر شایستهتر براى تقدم است. و
همچنین کسى که مردم از او اطاعتبیشترى دارند و الفتشان با او بیشتر است و در
دادخواهىهاى خود به او بیشتر مراجعه مىکنند، سزاوارتر به تقدیم است; زیرا مساله
به مصلحتبرگشت دارد. بنابراین اگر غرض به وسیله مفضول، بیشتر از فضل افضل برآورده
مىشود، تقدیم مفضول مقدم مىشود; به دلیل اینکه در امامت مفضول، اجتماع کلمه و
زوال ظلم و ظهور عدل، انتظار مىرود و کسى که در این امور توانایى بیشترى دارد،
شایستهتر به تقدیم است، مادامى که در او، موردى که مخل به شرط است، نباشد.»
(87)
به همین دلیل، مىبینیم که[معتزله] اتصاف به عجله و
سرعت عمل و یا سرعتخشم و سختى در معامله... را از موانعى قرار دادهاند که مردم از
آنها تنفر دارند و در این صورت مفضول با اجتهاد مقدم مىشود. (88)
استفاده معتزله از لفظ «کافه» دلیل آن است که اینان
براى جمهور مسلمین در این کار اهمیت زیادى قائلند و بر قلیتبسنده نکردهاند;
اگرچه اقلیتبرخلاف جمهور، به صفاتى که موجب امامت است، آگاهى داشته باشد. زیرا
مطلوب در این حالت اطمینان «کافه» [همه مردم] و انس جمهور با صاحب این منصب است و
به همین دلیل قاضى عبدالجبار نظر ابى على جبایى را تایید مىکند: همانا
«هرگاه فضل کسى، نزد عوام و خواص ظاهر شود، جایز است
که بر افضل مقدم شود; هرگاه که فضل افضل، مخفى و غیر معروف باشد مگر نزد فرقهاى
از مردم - زیرا غرض از امامت آن چیزى است که به صلاح همه مردم است - پس هرچه
برایشان ظاهر شد، اولى به تقدیم است». (89)
در تمایزى که معتزله بین «فاضل» در دین و عبادت و
«فاضل» در فقه (تشریع) و سیاست گذاشتهاند، دومى را بر اولى مقدم کردهاند، حتى
اگر در عبادت (و غیر آن) و آنچه شبیه آن است، مفضول باشد. در این تمایز، دلالتبر
تمییز ایشان (اگر نگوییم جدایى) بین «دین» و «دولت» است و این بحث مهمى است،
اگرچه از موضوع ما خارج است. (90)
معتزله، امام را «وکیل از امت» نامیدهاند، با این
تفاوت که وکیل فقط به موافقت و رضایت موکل عمل مىکند; ولى گاهى امام [کارى] که
بعضى امتبا آن موافق نیستند، انجام مىدهد. مثل زمانى که حکم به عقوبت رعایاى
گناهکار مىدهد و تفاوت دیگر اینکه قدرت امام و محدودهاش به او، احیانا بیش از
سلطه مالک شىء و حقوق اوست و به همین دلیل گفتهاند: همانا
«در حکم وکیل براى ایشان (مردم) یا [امام] وکیل حقیقى
است که بعید است; زیرا به کارهایى اقدام مىکند که مىداند قطعا موجب خشم کسى که
به او تظلم کرده، مىشود; همانطورى که گاهى به رضایت او اقدام مىکند، زیرا [امام]
سزاوارتر از مالک آن شىء یا کسى که روى آن شىء کار مىکند، مىباشد». (91)
سوم: امامت غیر قریشى; معتزله درباره جواز امامت غیر
قریشى در زمان وجود قریشى واجد شرایط، اختلاف کردهاند. اما در صورت عدم وجود
قریشى، اختلافى در جواز امامت غیر او نیست.
اشعرى مىگوید: مسلمانان در جواز امامت غیرقریشى به دو
دسته مختلف تقسیم شدهاند. بعضى از معتزله و خوارج گفتهاند; امامت غیر قریشى جایز
است و بعضى دیگر از معتزله و غیر ایشان قائل به عدم جواز امامتبراى غیر قریشى
شدهاند. (92)
معتزلهاى که نظر به جواز امامت غیر قریشى دادهاند،
هماهنگى بیشترى با موضع فکریشان در مساله آزادى و اختیار انسان دارند. و از
ادلهاى که آوردهاند - که بسیار است - گفته عمر بن خطاب است که در حال احتضار،
درصدد تدبیر ولایت امر براى بعد از خود بود: «اگر سالم (مولاى حذیفه) زنده بود،
شکها مرا برنمىانگیختند». (93)
آنچه در این مورد اهمیت دارد، این است که حتى قائلین
به حصر خلافت در قریش، قصد تخصیص این قبیله را به دلایل نژادى قدیمى که دیگر قبایل
داراى آن نیستند، ندارند. بنابراین مکتب معتزلى در این مورد، نقصى به آزادى مردم
در انتخاب امام وارد نمىکند. و در نتیجه، این مکتب، محدوده ابعاد سیاسى اندیشه
آزادى و اختیار را ضیق نمىکند; بلکه از بحث در این مورد جزیى، این نتیجه را
مىگیریم که این مکتب از محدوده بعد سیاسى آزادى و اختیار مطلقا نمىکاهد.
معتزلهاى که امامت را در قریش منحصر ساختهاند، شرط
کردهاند که در قریش باید فرد واجد صلاحیت وجود داشته باشد. و قاضى عبدالجبار از
استادش ابى على جبایى نقل مىکند - هر دو این دیدگاه را دارند - همانا: «اگر کسى
که صلاحیت امامت را دارد در قریش پیدا نشود، واجب است که امامت در غیر قریش منعقد
گردد» و اگر «فرد واجد صلاحیت در ایشان باشد» (94) امامتبراى غیر قریش
جایز نیست.
مهمتر آنکه، اصحاب این مکتب، علت تقدم قریش را
خویشاوندى با پیامبر[ص] نمىدانند; بلکه علت این تقدم، از دو حال خارج نیست:
1- در قبیله قریش افرادى وجود دارند که شرایط امامت را
که دیگران ندارند، به طور کامل دارا مىباشند.
2- این قبیله در نفوس مسلمین از جایگاه والایى
برخوردارند که اگر امام از قریش باشد، مردم به او اطمینان بیشترى پیدا مىکنند و
پیرامون او گرد مىآیند و الفت و اعتماد بیشترى به او پیدا مىکنند. تمام این
موارد، دلایل سیاسى است و نژاد و ملیت را که بعضى باعث امتیاز و سرورى مىدانند،
در آن دخالتى ندارد.
قاضى عبدالجبار نظر استادش ابى على جبایى را در این
مورد نقل مىکند و مىگوید:
خویشاوندى با پیامبر [ص] از نعمتهاى دنیوى است که به
منزله اموال و تمکن در حالات و عقل و راى است و دخالتى در سنت امامت ندارد و
مسائلى که متعلق به دین است و آنچه خداوند انجام آن را واجب کرده است، در امامت
دخالت دارد. همانا پیامبر علیه السلام قریش را نام برده;زیرا واجدین صلاحیت امامت
(بر خلاف دیگران) در ایشان یافت مىشود یا به خاطر آنکه احتمال انقیاد مردم به
ایشان بیشتر است».
و جبایى گفته است اگر خویشاوندى موجب شایستگى است،
فاطمه علیهاالسلام از همه اولى است و حسن[ع] و حسین[ع] شایستهتر از امیرالمؤمین
علیهالسلام بودند; زیرا قرابت، احکام مخصوص به خود را دارد که دخالتى در امامت
ندارد، همانطور که دخلى در امارت ندارد. (95)
پس هدف مطلوب از انتخاب، معرفى فردى است که مردم به او
اعتماد بیشترى دارند. اگر نسبت قریشى موجب آن نشود، معیار دیگرى که این نسب ایجاد
کند، وجود ندارد.
پس کسى که شناخته شد که انقیاد مردم به او بیشتر است و
انس بیشترى با او دارند و در دادخواهىهاى خود به او مراجعه مىکنند، او به تقدیم
سزاوارتر از افضل است، هرگاه افضل چنین حالتى را نداشته باشد. دلیل این نظریه آن
است که ما افضلیت را از شرایط موجبه نمىدانیم و در این موارد امر را به مصلحت
ارجاع مىدهیم; پس اگر در مفضول این غرض بهتر از فضل افضل حاصل شود، تقدیم مفضول
واجب مىشود; زیرا انتظار اجتماع کلمه و رفع اختلافها و زوال ظلم و ظهور عدل در آن
مىباشد و کسى که در این حالات قویتر باشد، سزاوارتر به تقدیم استبه شرطى که در
او موردى که مخل به شرایط امامت است، وجود نداشته باشد. (96)
پس کسى که توانایى یکپارچه کردن اراده و مواضع امت «به
وسیله اجتماع کلمه و رفع اختلاف» را دارد و کسى که هدف مردم یعنى «زوال ظلم و
ظهور عدل» را محقق مىسازد، اولى به معرفى و مقدم به منصب امام است. این موارد
قبل از هر چیز، اهدافى سیاسى و غایاتى مدنیند و به همین دلیل، وسایل رسیدن به
آنها، نفس طبیعت و کیفیت است.
در اندیشه و نظریه معتزله در مورد امامت و فلسفهاى که
براى حکومت و سلطه قائلند و موضع آنها در مورد «انتخاب» امام و اختصاص آن به امت
- به واسطه نائبینش - و اثبات آزادى امت در عزل امام - هرگاه امر چنین اقتضا کند -
اندیشهاى سیاسى را مىیابیم که از شان آزادى و اختیار براى انسان برخاسته است و
ابعاد و آفاق آن را گسترش داده و از محدوده ذات فردى انسان به عرصه جامعه و خود
امت کشانیده مىشود.
شبههاى که به اندیشه معتزله وارد شده و از اهمیت و
ارزش بعد سیاسى اندیشه آزادى و اختیار نزد ایشان کاسته است، برخاسته از دورهاى
است که معتزله، مخالفین تفکر خود را که نظریه خلق قرآن را رد کرده بودند، در زمان
دولت مامون (198 ه.813م.) و معتصم (218 ه.833م.) و واثق (228ه. 842م.) از خلفاى
بنىعباس، تحت فشار قرار دادند.
در این دوره، بعضى از رجال معتزله که در منصب وزارت و
حکومتبودند و دولتبه صورت رسمى مبتنى بر اندیشه آنان بود براى گسترش ابعاد و
آفاق اندیشههاى خود، زمینه آزادى را فراهم کردند; ولى [نه تنها] دشمنان فکرى خود
را از آن منع کردند; بلکه آنان را در معرض آزمایش و سختى نیز قرار دادند. پس آیا
صحبت ایشان از آزادى - به لغت عصر ما - موجه است؟ چطور معتزله آزادى را براى نوع
اندیشهاى که در آن صلاح و تقدم قائلند، مجاز مىدانند; ولى براى اندیشه خصم که در
آن رگههایى از شرک و موارد زیادى از تخلف و جمود مىبینند، منع مىکنند؟! یا نظر
اینان در مورد آزادى فقط در عالم نظر است و زمانى که قدرت و دولت در دستشان قرار
گرفته است، همانند سلاطین مستبد عمل کردهاند؟
به نظر ما، پاسخ دقیق این سؤالات بلى یا خیر نمىباشد.
بنابراین، مجموعهاى از حقایق را ارائه مىکنیم که در آن، ظاهر این مساله که
باعثشبهاتى در اندیشه معتزله و جدیت آنها در نظر به آزادى و اختیار براى انسان
شده است، روشن شود.
1- همیشه باید، بین اندیشه خالص و بین آنچه با این
اندیشه در تطبیق اشتباه مىشود یا حتى «جرائمى» که با عنوان این اندیشه و نظریات
صورت مىگیرد، تمایز گذاشت. امام على بن ابىطالب[ع] از قدیم فرموده: «لاتعرف الحق
بالرجال ولکن اعرف الحق تعرف اهله» یعنى آنچه همیشه مطلوب است، همانا قضاوت بر
ساختارهاى اندیشه در ضمن آنچه براى آزادى انسان و تقدم آن مىتواند ارائه کند،
مىباشد نه در ضمن لغزشهایى که به دستبعضى از مردم در تطبیق صورت مىگیرد و نه در
ضمن روش کسانى که منتسب به این نظریات هستند.
2. موضع وزیر معتزلى احمد بن ابى دؤاد (160 - 240
ه.776 - 854 م.) که به دست او بلیه نظریه خلق قرآن به وجود آمد، مورد رضایت معتزله
به عنوان یک مکتب فکرى و جریان اصلى قائلین به عدل و توحید نبود. در نتیجه بسیارى
علیه آن موضع گرفتند و در راه مبارزه با آن، به دلیل اقداماتى که کردند، زندانى
شدند. (97) همانطورى که ابا محمد جعفر بن بشر ثقفى (234ه. 848م.) که از
مشهورترین رهبران معتزله در زمان خودش بود، از همکارى با ابن ابى دؤاد خوددارى
مىکند و از ورود به دستگاه دولت او احتراز مىکند و زمانى که ابن ابى دؤاد با صد
هزار درهم هدیه پیش او مىرود آن را رد کرده حتى به وزیر اجازه ورود یا حضور نزد
خود را هم نمىدهد. (98)
3. تصویرى که از این «محنت» در کتب دشمنان معتزله
ارائه گشته، ویژگى آشکار - چه برسد که تنها ویژگى باشد - زندگى سیاسى مربوط به
آزادیها در عصر قدرت معتزله نبوده است; بلکه این عصر ذاتا دورهاى طلایى بود که در
آن آزادیها شکوفا گشت و مناظرات گسترش یافت. مجالس خلفا به نشستهایى تبدیل گردید
که در آن منازعه جمیع ادیان و نحلهها و مذاهب و گرایشها صورت مىگرفت. جاحظ در
مورد فضیلت معتزله و ابن راوندى در مورد فضیحت آنها مىنویسند و نشستهاى اعتزال در
مسجد بصره برپا مىگردد. اشعرى در همان مسجد به منبر مىرود تا از مکتب معتزله
خارج شود و علیه ایشان اعلان جنگ کند. عدهاى از مناطق مختلف به بغداد مىآیند تا
مناظره و بحث کنند و گستردهترین و باثمرترین گفتوگوى فکرى که تاریخ اسلام طى
قرون و سالها گواه آن بوده است، دائر مىشود.
4. ابن ابى دؤاد تنها فرد نمونه دولت معتزلى نبوده
است; بلکه بسیارى از معتزله در همان وقت از اجبار دیگران به پذیرش افکارى که به آن
اعتقاد داشتند، پرهیز مىکردند. صاحب بن عباد (326 - 385ه.937 - 995م.) وزیر دولت
آلبویه علیرغم ایمان به اعتزال و شرکت در تبلیغ براى اندیشه اهل عدل و توحید، به
آزادى مذهبى هر طائفهاى اعتقاد داشت; زیرا هدف اجتماع کلمه بود «نه اینکه گروهى
به اجبار از مذهب و عقیدهاى که دارد (خواه گمراه یا هدایتشده باشد)، عدول کند،
پس اختلافى که به وجود آمده تا قیامتبرطرف نمىشود». (99)
همانطور که صاحب بن عباد مطلبى را که بر این موضوع
دلالت دارد، از دولتش نقل مىکند:
«سایر ممالک ما چه شرق چه غرب، در پهناورترین و
گستردهترین ناحیهها و صفحات و بیشترین اصناف مىباشد و اعتراضى بر صاحب عقیدهاى
نیست; بلکه هر فرقه گرد رهبرانش جمع مىشود و به مذهب و راى خود عمل مىکند... در
این مذاهب اجبارى نیست هر که بخواهد مىتواند خواستش را اختیار کند، مخفى بدارد یا
آن را تشدید کند، اختلاف، میراث زمان است که در اکنون ظاهر شده است». (100)
این گفته صاحب بن عباد، اختلاف نظریات را قانونى
دانسته و به ضمیمه حقایقى که ارائه شد، شبهاتى را که در مورد اندیشه آزادى و
اختیار به معتزله وارد شده است، دفع مىکند و وجود ابعاد سیاسى در دیدگاه آنان در
خصوص آزادى انسان را مورد تاکید مجدد قرار مىدهد.
پى نوشتها:
1- ژولیوس و لهوزن، الخوارج و الشیعة، ترجمه عبدالرحمن
بدوى، قاهره، 1958م، صص 41 - 130.
2- فان فلوتن، السیادة العربیة و الشیعة والاسرائیلیات
عهد بنىامیه، ترجمه حسن ابراهیم حسن، چاپ دوم، قاهره، ص36.
3- ابن المرتضى (احمد بن یحیى)، المنیه والامل، خطوط
مصور بدار الکتب المصریه، صص16 -17.
4- زهدى حسن جارالله، المعتزله، قاهره،1947م،
صص158-159.
5- نیبرج، دائرة المعارف الاسلامیة، ماده معتزله.
6- قاضى عبدالجبار بن احمد همدانى، المغنى فى ابواب
التوحید والعدل، قاهره، ج5. تمام این کتاب با این هدف نوشته شده است.
7- المغنى فى ابواب التوحید والعدل، ج8، ص4.
8- جاحظ، ثلاث رسائل، «رسالة فى ذم اخلاق الکتاب»،
تحقیق یوشع فنکل، قاهره، 1344ه.
9- المنیه والامل، صص16 -17.
10- شریف مرتضى (على بن حسین موسوى)، امالى المرتضى،
تحقیق: ابوالفضل ابراهیم، قسمت اول، قاهره، 1954م، ص155 و صص158 - 161.
11- سوره احزاب، 72.
12- امالى المرتضى، قسمت اول، صص154 - 155.
13- ابوالاسود دوئلى از موالى بود. واضع علم نحو و
شیعه قائل به عدل و توحید است. جزء طبقه دوم از طبقات معتزله است. رک: المنیه
والامل، صص 10 -11 و امالى المرتضى، قسمت اول، صص292 -293.
14- حکومت: منظور قضیه تحکیم در جنگ صفین است و طلقا
کسانى بودند که بعد از فتح مکه مورد عفو پیامبر قرار گرفتند. امالى المرتضى، قسمت
اول، ص292.
15- ثلاث رسائل، ص41.
16- سوره تغابن،16.
17- سوره تغابن،16.
18- جاحظ، الحیوان، تحقیق: عبدالسلام هارون، قاهره،
1938 - 1944م، ج3، صص15 -16.
19- المغنى فى ابواب التوحید والعدل، قسمت اول، ج20،
قسمت اول ص132، 258 و293 و قسمت دوم; ص70، 71،93 و 150.
20- سوره یونس،109.
21- زمخشرى، الکشاف، چاپ اول، قاهره،1307 ه، ج1،
صص434 - 435.
22- خیاط (ابوالحسین عبدالرحیم بن محمد بن عثمان-،
الانتصار والرد على ابن الراوندى الملحد، تحقیق: نیبرج، قاهره، 1925 ه صص98) 161.
23- محمد ضیاء الدین الریس، النظریات السیاسیة
الاسلامیة، قاهره، 1960م، ص71.
24- پیشین، ص71.
25- اشعرى، مقالات الاسلامیین، تحقیق: ه. ریتر،
استانبول،1929 - 1930م، ج1، ص79.
26- قاضى عبدالجبار بن احمد همدانى، المجموع المحیط
بالتکلیف، سفر سى و سوم، لوحه 175، ب. مخطوط به بدار الکتب المصریة.
27- سوره حجرات،9.
28- المجموع المحیط بالتکلیف، سفر سى و سوم، لوحه153،
مخطوط.
29- او ابوعثمان عمرو بن عبید بصرى است که از موالى
بنىتمیم بود. گفته شده که پدر او بافنده بوده و در کمک به خلیفه اموى، یزید سوم
مشارکت داشته است. همراه با واهل بن عطا از موسسین معتزله است. ابوجعفر منصور
حبابن درباره زهدش سروده است:
کلکم عیش روید
کلکم یطلب صید
ر.ک: البیان والتبیین، ج3، ص271 و غیر عمرو بن عبید،
رسائل جاحظ، ج1، ص261 و المعارف، صص482 -483 والمنیه والامل، صص 22 -24 و
امالىالمرتضى، قسمت اول، صص169 - 170 و فلسفة المعتزله، ج1، صص15 -16.
30- امالى المرتضى، قسمت اول، ص175.
31- البیر نصرى نادر، فلسفه المعتزله، چاپ اسکندریه،
بىتا، ج1، ص30.
32- همان، ص69.
33- براى تفصیل موضع معتزله در امر به معروف و نهى از
منکر، ر.ک: مقالات الاسلامیین، ج1، ص278 و ج2، صص451 - 452 -466 و467، والفصل
فى الملل والاهوار النحل، ج4، صص171 -172 و شرح الاصول الخمسة، صص143، 144 و
148 والمغنى فى ابواب التوحید والعدل، قسمت دوم، ج20، ص74 و تفسیر کشاف، ج1،
ص105 و279 و الابانه عن مذهب اهل العدل، صص27 - 28.
34- الانتصار والرد على ابن الراوندى الملحد، صص165
-167.
35- المغنى فى ابواب التوحید والعدل، قسمت اول، ج20،
ص203.
36- پیشین، قسمت اول، ص207.
37- همان، قسمت اول، ص231.
38- نلینو (بحوث فى المعتزله) از ،التراث الیونانى فى
الحضارة الاسلامیة، ترجمه د. عبدالرحمن بدوى، قاهره، 1965م، ص181.
39- همان، ص183.
40- همان، ص187.
41- ابن جنى، الخصایص، تحقیق: محمد على النجار، قاهره،
1952 - 1955، ص24، 32، 72،76،79، 215،217، 220 و صص242-243.
42- رسائل الجاحظ، ج1، صص29 - 31.
43- عهد قدیم، سفر تکوین، صص11-12 و در آن گفته شده
که قحطان ابن عابر بن شالح بن ارفکشاد است.
44- العاقلة: العصبه، قاتل عاقله یعنى دیه مقتولش را
متحمل مىشود.
45- بخارى از انس بن مالک روایت کرده است.
46- طبرانى از عبدالله بن ابى ادنى و همچنین حاکم و
بیهقى آن را از ابن عمر نقل کردهاند.
47- رسائل جاحظ، ج1، صص11 -14.
48- مراد از بنوى، ابناء دولت است و آن اصطلاحى است که
در قرون اولیه خلافت عباسى بر اعضاى خانواده عباسى اطلاق مىشد، سپس در مدلول
توسعه یافت و شامل خراسانیان و سایر موالىاى که در خدمت این دولتبودند و
فرزندانشان و تا قرن سوم ه. از نفوذ زیادى برخوردار بودند، گردید. ر.ک:
دائرةالمعارف الاسلامیة، ماده «ابناء».
49- رسائل جاحظ، ج1، ص34.
50- همان، ص63.
51- همان، ص63.
52- مقالات الاسلامیین، ج1، ص2.
53- المغنى فى ابواب التوحید والعدل، قسمت اول، ج20،
ص11.
54- همان، قسمت دوم، ص150.
55- مقالات الاسلامیین، ج2، صص 451 - 452.
56- الفصل فى الملل والاهواد والنحل، ج4، ص174.
57- از مهمترین آنها «انقاذ البشر من الجبر والقدر»
است که ما آن را در ضمن جزء اول «رسائل العدل والتوحید» تحقیق و منتشر کردیم و
همچنین کتاب «امالى المرتضى» و «جمل العلم والعمل» تا آخر از تصانیف اوست.
58- مثل ابوعبدالله مرزبانى.
59- امالى المرتضى، مقدمه قسمت اول، صص12-17.
60- ر.ک: «النقض على صاحب مجموع المحیط فیما یخالف فیه
الزیدیة من باب الامامه» از جعفر بن احمد عبدالسلام بن ابى یحیى که رد بر باب
امامت قاضى عبدالجبار است در کتاب «المجموع المحیط بالتکلیف» ر.ک: ذیل تصویر
مجموع المحیط بالتکلیف، لوحههاى 215 ب تا233.
61- شرح الاصول الخمسة، ص753.
62- المغنى فی ابواب التوحید والعدل، قسمت اول، ج20،
صص38 -39.
63- ر.ک: الاسلام و فلسفة الحکم.
64- المغنى فی ابواب التوحید والعدل، قسمت اول، ج20،
ص100.
65- همان، قسمت اول، ص111.
66- همان، قسمت دوم، ص27.
67- همان، قسمت اول، ص287.
68- همان، قسمت اول، صص295 -296.
68- همان، قسمت اول، ص306.
70- او، ابوبکر عبدالرحمن بن کیسان الاهم از طبقه ششم
معتزله است.
71- المغنى فی ابواب التوحید والعدل، قسمت اول، ج20،
ص48.
72- همان، قسمت دوم، ص68.
73- همان، قسمت اول، ص261.
74- همان، قسمت اول، ص31 و قسمت دوم، ص5.
75- همان، قسمت اول، ص297،311، 252، 281.
76- همان، قسمت دوم، ص66.
77- همان، قسمت اول، ص250.
78- همان، قسمت دوم، ص23.
79- همان، قسمت دوم، ص69.
80- همان، قسمت اول، ص232.
81- همان، قسمت دوم، ص166.
82- همان، قسمت اول، ص91.
83- همان، ج15، صص252 -253.
84- همان، قسمت اول، ج20، ص93.
85- همان، قسمت اول، ص96.
86- همان، قسمت اول، ص203.
87- همان، قسمت اول، صص228 -229.
88- همان، قسمت اول، ص130.
89- همان، قسمت اول، ص215.
90- ر.ک: «الاسلام و فلسفة الحکم» و «الاسلام والسلطة
الدینیة» و «الاسلام والعروبه والعلمانیه».
91- همان، ج20، قسمت اول، ص52.
92- مقالات الاسلامیین، ج2; ص461.
93- المغنى فی ابواب التوحید والعدل، قسمت اول، ج20،
ص236.
94- همان، قسمت اول، ص228.
95- همان، قسمت اول، ص238.
96- همان، قسمت اول، ص229.
97- تاریخ الجهیه والمعتزله، ص69.
98- فلسفه المعتزله، ج1، ص230.
99- رسائل الصاحب بن عباد، تحقیق: د. عبدالوهاب عزام،
ود. شوقى صنیف، قاهره،1336ه، ص93.
100- همان، ص184.